من،تو-اپیزود آخر...
زمین دلت را مین گذاری کن،
تا فقط یک مرد؛
جرات پا گذاشتن روی دلت را داشته باشد...
2
چمدانش را هم تنگ در آغوش بگیری،
دست هایش روی چمدان جا خواهد ماند...
وقتی دلش به رفتن باشد...
3
از عصر تا طلوع فردا طول کشید...
که بفهمم نبودن تو وحشتناک تر است،
یا تاریکی...
هنوز می ترسیدم...
4
در زندگی هرکس،
چشم هایی هست...
که بیش از چند دقیقه،
نمی توان به عمقش خیره شد...
چیزی شبیه جاذبه تورا می بلعد...
پایان:
اگر خواستی بروی،
چمدان گوشه ی کمد است...
چراغ ها را روشن بگذار...
و زمین زیر پایت را خوب نگاه کن...
می خواهم دلم را مین گذاری کنم،
فقط؛
چشم هایت را به کسی اهدا نکن...
عنوان نویسی:
با تشکر از تمامی کسانی که مارا برای ساختن این دل محکم یاری کردند...

زمستان سردیست..
نه دست ها توان حرکت دارند...
نه قلم ها جان...
بگذار از دل ها،
نگویم...






سلام.به وبلاگ کانون ادبی دانشگاه صنعتی قم خوش آمدید.