من،تو-اپیزود آخر...

1

زمین دلت را مین گذاری کن،

تا فقط یک مرد؛ 

جرات پا گذاشتن روی دلت را داشته باشد...

2

چمدانش را هم تنگ در آغوش بگیری،

دست هایش روی چمدان جا خواهد ماند...

وقتی دلش به رفتن باشد...

3

از عصر تا طلوع فردا طول کشید...

که بفهمم نبودن تو وحشتناک تر است،

یا تاریکی...

هنوز می ترسیدم...

4

در زندگی هرکس،

چشم هایی هست...

که بیش از چند دقیقه،

نمی توان به عمقش خیره شد...

چیزی شبیه جاذبه تورا می بلعد...

پایان:

اگر خواستی بروی،

چمدان گوشه ی کمد است...

چراغ ها را روشن بگذار...

و زمین زیر پایت را خوب نگاه کن...

می خواهم دلم را مین گذاری کنم،

فقط؛

چشم هایت را به کسی اهدا نکن...


عنوان نویسی:

با تشکر از تمامی کسانی که مارا برای ساختن این دل محکم یاری کردند...



زمستان سردیست..

نه دست ها توان حرکت دارند...

نه قلم ها جان...

بگذار از دل ها،

نگویم...

خداحافظ پاییز...

باران خزانی بر بام...



باد،



آکنده ی اندوه...



تکه های بهار که در قلبم جا نهادی؛



کجا بگذارم؟؟...


«شمس لنگرودی»




+امان از پاییز که با مهر شروع می شود..

فصل قاصدکان...

بیچاره قاصدکی که با هر توفان،

آواره می شود...

پاییز بدون مهر تمام می شود...

++نبودی که ببینی واژه ها قهر کردند...

مرا رسواترین شاعر این شهر کردند...

به اخمت خستگی در میرود،لبخند لازم نیست...

به اخمت خستگی در میرود،لبخند لازم نیست

کنار سینی چای تو اصلاً قند لازم نیست...


همیشه دوستت دارم - به جان مادرم - اما -

تو از بس ساده ای،خوش باوری،سوگند لازم نیست...


به لطف طعم لب های تو شیرین می شود شعرم

غزل را با عسل می آورم ، هرچند لازم نیست...


مرا دیوانه کردی و هنوز از من طلبکاری

بپوشان بافه های گیسویت را ، بند لازم نیست...


"به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را"

عزیزم ، بس کن ، از این بیشتر ترفند لازم نیست...


فدای آن کمان های به هم پیوسته ات ، هر یک -

جدا دخل مرا می آورد ، پیوند لازم نیست...


بهمن صباغ زاده


شوکران من...

شوکران من؛

بافته به هر تار گیسوان من...

ناب ترین قافیه ی جور شده،

بر مطلع چشم غزلخوان من...

بی تو هوا پس،نه،دلواپس است...

مهر خدا،

عشق زمین،

هدیه ی آسمان من...

بی تو زمین دردترین بی کس است...

شور دلم؛

قطره ی باران من...

بی تو همه ابرها حسرتند،

آهسته و پیوسته و در حرکتند...

اما بدون تو،جانان من...

تمام ابرها عقیمند...

بی برکتند...

بی تو دریاها کویرها شدند...

گرسنگان طعمه ی سیرها شدند...

بی تو گل همیشه خندان من،

قاصدکان محو مسیرها شدند...

پس تو کجایی شهِ آستان من...

منجی بارانی دستان من...

بی تو زمین نیست شد از عصر من...

ای به جگر فشرده دندان من...

زندگی ات نیست در حصر من...

پرنده ی قفس گریزان من...

بی تو همه جای جهان دور شد...

شادی جانم بی تو مقهور شد...

بی تو چه خون شد دل چشمان من...

خون چگید از رگ مژگان من...

مرهم چشمان هراسان من...

بی تو نگاهی به راه کور شد...

ایوب زمان گشتم بی پیرهنت...

ای یوسف دور ز دیدگان من...

من عطشم،ای همه باران من...

کاش کمی پرسی ز سامان من...

آخرین جامم،

شوکران من...




همراهم باش در یک ربع مانده...

از بچگی عادت داشتم اگر به چیز جذابی رسیدم برم دنبال بقیه ش...همیشه کنجکاو شناختن رازی بودم،ک پشت اون هست،شناختن خالقش،شناختن راز خلقتش...

حالا هرچی میتونست باشه،از خوراکی و لباس و... گرفته تا نوشته،خواه شعر یا متن...

8ساله ک بودم برای اولین بار شروع کردم به نوشتن،تنها و بی همبازی بودم،زود عروسکارو کنار گذاشتم و دفترمو باز کردم،نقاشی میکشیدم و براش داستان می ساختم،کاراکترای داستان هامو می کشیدم،اگر کاراکتر خوب بود سعی میکردم زیباترین و مهربون ترین چهره رو به اون بدم،اگر منفی بودن سعی می کردم قیافه ش کج باشه...،8ساله ک بودم عاشق کتاب بودم...انقدر به بهانه ی جایزه ی همیشگی ام کتاب،درس خوندم و تموم پول تو جیبی هام رو کتاب خریدم ک وقتی اول راهنمایی بودم یه قفسه پر از کتاب داستان داشتم...بعد از اون بود ک با شعر آشنا شدم...وسط مرگ رنگ سهراب و تولدی دیگر فروغ بودم ک دوباره نوشتم...آرامشم شده بود کتاب به دست گرفتن،قلم به دست بودن...سفر یا بیرون های پرمعطلی،هرجایی ک وقت بود برای کتاب،کتاب می خوندم...خواه شعر خواه داستان...دلم ک میگرفت می نوشتم،حالم ک خراب بود حرمت کاغذ و قلم را نگه می داشتم...هنوزم همون آدمم با همون عادات بچگی...

یادمه گل و بلبل فریدون رو ک میخوندم،رفتم سراغ داستان اسکاروایلد ک شعر ازش برگرفته شده،رفتم کل داستان های کوتاه اسکار وایلد رو خوندم،رفتم زندگی نامه ی اسکاروایلد رو پیدا کردم...می رفتم بدونم چی شد ک اینارو نوشت...می رفتم ک یاد بگیرم بنویسم...

اینطوریا بود ک وقتی تو پلاس لابلای نوشته های یکی از دوستانم رو میگشتم،رسیدم به آقای کیوسک...رفتم به آقای کیوسک و حظّ جان بردم از نوشته های دختر هموطنم...ولی از آنجا هم کوچ کردم به 

یک ربع مانده...

چیز زیادی نمیدونم از این وبلاگ،میدونم جمع خوبان جمعه...هراز گاهی نویسنده ای استراحت میکنه و نویسنده ای تازه نفس جای اون رو میگیره،قلمشون هم خوبه...گاهی با بعضی نوشته ها بغض میگیرم و گاهی همزاد پنداری میکنم...حرف های تازه ای دارند گاهی...گاهی هم جمع می شوند و برای یک موضوع خاص به شیوه و سبک و ذهن خود داستان می نویسند...

یک ربع مانده را برای همیشه در خروش بودنش،برای حرف های برای گفتنش،برای شنیدنی های نشنیده اش تقدیم حضور بزرگوار الفبایی ها میکنم...باشد ک خوشتون بیاد...

خوشحال میشم اگر در کند و کاو اونجا،چیزی نظرتون رو جلب کرد،با هم اشتراک بگذاریدش...

یا علی...

کــ ــوتــ ــه نــ ــوشـ ــتــ ــه هــ ــا-6

سیب آغاز زمین بود...

و آغاز جاذبه اش...

اما تو کـِ بگویی سیب

خنده ات جاذبه ی زمین را مغلوب می کند...

                                                                 

کتاب ادبیات را نخوانید...

می گوید عشق اسم است./

نمی داند وقتی تو مفعول باشی،

فعلی جز عشق نمی ماند...

                                                                 

دست هایم را محکم بگیر؛تا در خاطرم بماند...

دست هایم درون دستان کسیـ ست

وگرنه این گرما را،

جیب پالتو هم میتوانست ببخشد...

                                                                 

چیزی از چشمانم باقی نمانده،

این بار اگر عاشق شدم،مرد می شوم...

و دردهایم را جای اشک،قدم میزنم...

                                                                 

در طنین نی چوپان عاشق...

اشک گرگ را هم میتوان دید./

                                                                 

این روزها کم طاقت شده ام،

تا کمی لحنت تیز شود...

همچو انار می ترکم...

پ.ن>:<لیلی زیر درخت انار نشست...

درخت انار عاشق شد،

گل داد...

سرخ ِ سرخ...

گل ها انار شد...

داغ ِ داغ...

هر اناری هزار تا دانه داشت...

دانه ها عاشق بودند...

دانه ها توی انار جا نمی شدند...

انار کوچک بود...

دانه ها ترکیدند...انار ترکـــ برداشت...

خون انار روی دست لیلی چکید...

لیلی انار ترکـــ خورده را از شاخه چید...

مجنون به لیلی اش رسید...

خدا گفت:"راز رسیدن فقط همین بود،

کافیست انار دلت ترکـــ بخورد..."

«عرفان نظرآهاری».>


یک پیشنهاد...

سلام به همگی،

یه پیشنهاد خیلی کوچولو دارم که،دوست دارم با بچه های وبلاگ و مخاطبای مهربونش در میون بگذارم...

و اون اینکه با ایجاد بخشی جدید،برای معرفی وبلاگ های خوب و مفید ادبی موافقید یا نه؟

وبلاگ هایی که دست نوشته های جالب داره،متعلق به افرادی هست که دستی بر قلم دارند،

و معرفی اون ها به همه ی دوستان به جهت ترویج ادبیات و نوشتن و حس نگاری...

یه چیزی شبیه شناخت نشناخته ها از نوع البته وبلاگی و مجازیش...

یاران الفبایی دوست دارم نظراتتون رو بدونم؛و نتیجه رو به خانم مدیر دوست داشتنی{خود شیرینی} ابلاغ کنم...

یا علی...

کــ ــوتــ ــه نــ ــوشـ ــتــ ــه هــ ــا-5

صریح است؛

چشمی که از من برمیگردانی...

                                                                 

کمرش می شکند...

مردی که؛

در میان هذیان های تب گونه ی عشقش،

نام مرد دیگری را می شنود...

                                                                 

تو نگاه میکنی...

و شاهی مات صفحه ی شطرنج می شود...

خانه ای سیاه میان دو خانه ی سفید...

شاید شبیه چشمانت...

                                                                 

از تمام آن روزها...

پرچینی مانده و پری که،

شکسته است...

دست هایی که برای همیشه از تو؛

خالی ماندند...

                                                                 

تو که حکم باشی،

تمام دنیا را برای اثباتت،

فرض می بینم...1

                                                                 

کاش میشد جای قایم باشک،

پیدا باشک بازی می کردیم،

مثلا من چشم میگذاشتم...

تو در پهنه ی دیدم پیدا می شدی...

و برنده کسی بود،

که دیگری را بهتر در آغوشش پنهان کند...

ده،بیست،نیست،نیست،نیست...

                                                                 

1:روزگار هندسه،روزگار تخته سیاه و گچ،دبیرستانی با بوی نارنجی خاطرات...


پ.ن>:<چه بی تابانه می خواهمت...

ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری...

چه بی تابانه تورا طلب میکنم...

بر پشت سمندی...

گویی،نوزین...

که قرارش نیست...

و فاصله...

تجربه ئی بیهوده است...

بوی پیرهنت،

اینجا، و اکنون...

کوه ها در فاصله سردند...

دست،در کوچه و بستر...

حضور مأنوس دست تورا می جوید...

و به راه اندیشیدن...

یأس را رج می زند...

بی نجوای انگشتانت...

فقط؛

و جهان از هر سلامی خالیست...

«احمد شاملو».>


پ.ن2>:<این پست تقدیم به پریسا جان و پیگیری هایش... ♥ >

رقیب...

سلام الفبایی ها؛من برگشتـــــــــــــــــــم

این شعر رو با تمام وجودم گفتم،

کاستی ها و نقص هاش رو به حس شاعرش ببخشید...


وقتی به افسون و به ناز،درد خود پنهان میکند...

در بر مرا میگیرد و غم ها را درمان میکند...

وقتی حساب ِ دلخوشی،با عشق او از یاد رود...

وقتی که شب های دلم،با چشم او روشن شود...


کور باد دو چشم آن رقیب؛کورا جدا خواهد ز من...

جنگاوری خواهد اگر،آیم به جنگ تن به تن...


وقتی با شوق و دلهره؛از عشق میگویم خن...

لبخند نثارم میکند؛اسطوره ی عشق کهن...

وقتی که با دستان خود،دل را نوازش می کند...

با کژخلقی های من،پرمهر سازش میکند...


بشکسته باد دست رقیب،وقت نیایش با خدا...

گر او بخواهد در دعا؛باشند دو یار از هم جدا...


وقتی برای دیدنش،هر لحظه دل پر میزند...

تا آید در کوی وصال،بر سیم آخر میزند...

وقتی که چشمان ترم،عشقم را افشا می کند...

آرامش چشمان او،دل را مداوا می کند...


دور باد نگاه آن رقیب؛زین لحظه ی خوب وصال...

گر او بخواهد دشمنی؛اورا نخواهم داد مجال...

نرم نرمک رسید آخر بهااااار،خوش به حالت روزگار...

سلام یاران الفبایی ِ من...

بهار،

بالاخره از راه رسید و شکوفه به تن درخت منزل کرد و چلچله،هلهله ی شادمانی اش را سر داد...

نوروز عید باستانی و اساطیری،بر سرزمین ما و مردم ِ همیشه خوبش مبارک باد...

نگاره ای که به عنوان اولین پست خود و الفبا برای سال جدید انتخاب کردم،

جدال شاعران صاحب ِ دست ِ بر غزل و جدَل،

لسان الغیب خواجه حافظ شیرازی،کاشف هر راز و آرامش دهنده ی شب های تردید با دیوان ِ پر مهرش...

صائب تبریزی،یکی از بکرنویس های عهد صفویه،خالق سبک هندی که شعرهایی عالی دارد برای ابیات مشاعره ای...

و شهریار عاشق معاصر ِ ما،که نبوغ شعرش رنگ و بوی هزاره های پیش را در عهدی که شعر نو ظهور یافته بود حفظ می کرد...

بر سر دل دادگی به ترک ِ شیرازی است...

با ما همراه باشید در ادامه ی مطلب...

 

ادامه نوشته

کــ ــوتــ ــه نــ ــوشـ ــتــ ــه هــ ــا-4

سنگ،کاغذ،قیچی...

قلبت،

حسم،

هیچی...

                                                                 

ذهن مشوش،

قلمی بر دست،

و کاغذ سپیدی که زیر بار سیاهی نمی رود...

شاعر که باشی کوتاه می آیی...

                                                                 

اگر،

اگر هیچ وقت دستمال کاغذی ابداع نمیشد،

شاید امروز جای تعارف دستمال،

با سر انگشتانت اشک هایم متوقف می شدند...

شاید...

                                                                 

چه کاغذهایی به دستم بر هم پیچیدند و مچاله شدند،

تا تورا بنویسم،

طول کشید تا بدانم،

افسانه ها نوشتنی نیستند...

سینه به سینه نقل می شوند...

                                                                 

ناتمام ماند قصه مان،

مثل دست نوشته های نویسنده ی مرده ای که،

صفحه ی آخرش گم شده باشد...

                                                                 

بچه تر بودم 

مد شده بود با آبلیمو و شمع،کاغذ سوخت می زدند...

تا بگویند کهنه است،

خاکستر دور کاغذ را باور می کردیم،یا سپیدی مرغوب کاغذ را...

چه جاعلان ساده لوحی بودیم...


پ.ن>:<دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم،

دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد،

روزگار غریبیست نازنین...

و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند...

«احمد شاملو» . >

کــ ــوتــ ــه نــ ــوشـ ــتــ ــه هــ ــا-3

نه تو "یوسف"ی که برایم "پیراهن"ت را بفرستی،

نه من "یعقوب"م که به عطر تو برای دوباره دیدن این جهان قناعت کنم،

من دست های تورا میخواهم،

ناجی "کنعان" گیسوانم را...

من نوازش های تو را می خواهم...

                                                                 

اقلیم چشمان من،

نیازی به گزاره های تکراری هواشناسی ندارد...

وقتی نباشی،

آسمان همیشه ابریست...

همراه با رعد و برق های خاطرات...

و بارش موضعی چند قطره اشک...

گفته بودم می روی،

چراغ ها را خاموش کن...

چه کردی نازنین؟

خورشید را هم بردی؟

                                                                 

لعنت به این شهر سپیدپوش...

وقتی عزادار نبودن توام...

عروس فصل ها شده است...

می بینی خوب من،

جز تو هیچکس مرا نخواهد فهمید...

حتی این هوا...

حتی این شهر...

حتی نیمکت خاطره ها...

هیچکس...

                                                                 

روزگار من سیاه نیست،

فقط خورشید روزهای سپیدش،

کمی خسته شده...

به زودی برخواهد گشت...

به زودی خواهی آمد؟مگر نه؟

                                                                 

سال هاست در این دیار،

شمع ها بی رونق شدند...

چه بیهوده حوالی گل ها،

پی پروانه می گردیم...

                                                                 

در هق هق گریه های شبانه ام،

میان نرمی نازبالش هر بامداد خیس...

استخوان محکم و عریض شانه ی توام آرزوست... 

و 

صدای گرمی که میگوید هیس...


پ.ن:<بهانه

بی تو،

نه بوی خاک نجاتم داد،

نه شمارش ستاره ها تسکینم...

چرا صدایم کردی؟

چرا؟

سراسیمه و مشتاق،

سی سال بیهوده،در انتظار تو ماندم و نیامدی...

نشان به آن نشان که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت...

و عصر

عصر والیوم بود،

و فلسفه بود

و ساندویچ دل و جگر...

استاد پناهی-بزمستان-1375>

آزار...

شاید تا بحال این مناظره ی جذاب و دلنشین رو خونده باشین،

مناظره ای بین بانو سیمین بهبهانی و استاد ابراهیم صهبا و رند تبریزی،که ابتدا مناظره ای بین بانو سیمین و استاد صهبا و در نهایت جوابیه ای از رند تبریزی است...

من لذت بردم از اینهمه شاعرانگی،باشد که شما هم لذت ببرید...

شعر « آزار » اثر سیمین بهبهانی: 

یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم

جوابیه ها در ادامه ی مطلب...

ادامه نوشته

فرصتی با شاعرانه های معروفی...

ترم یک و تحقیق ادبیات و گذری بر سمفونی مردگان،اولین باری بود که نامش را می شنیدم ولی چنان از قلمش می گفتند که بر تارک ذهنم نقش بست،عباس معروفی...

عباس معروفی به سال ۱۳۳۶ خورشیدی در تهران متولد شد. فارغ التحصیل هنرهای زیبای تهران در رشته هنرهای دراماتیک است و حدود یازده سال معلم ادبیات در دبیرستان‌های تهران بوده‌است.

نخستین مجموعه داستان او با نام «روبه روی آفتاب» در سال ۱۳۵۹ در تهران منتشر شد. پیش و پس از آن نیز داستان‌های او در برخی مطبوعات به چاپ می‌رسید اما با انتشار «سمفونی مردگان» بود که نامش به عنوان نویسنده تثبیت شد.

در سال ۱۳۶۹ مجله ادبی «گردون» را پایه گذاری کرد و بطور جدی به کار مطبوعات ادبی روی آورد. سبک و روال وی در این نشریه با انتظارات دولت ایران مغایر بود و موجب فشارهای پی در پی و سرانجام محاکمه و توقیف آن شد.

معروفی در پی توقیف «گردون» ناگزیر به ترک وطن شد. او به آلمان رفت و مدتی از بورس «خانه هاینریش بل» بهره گرفت. اما پس از آن برای گذران زندگی دست به کارهای مختلف زد؛ مدتی به عنوان مدیر یک هتل کار کرد و پس از آن «خانه هنر و ادبیات هدایت» را که کتابفروشی بزرگی است در خیابان کانت برلین، بنیاد نهاد و به کار کتابفروشی مشغول شد. و کلاس‌های داستان نویسی خود را نیز در همان محل تشکیل داد و در حال حاضر از طریق این کارها روزگار می‌گذراند.

او سردبیر نشریه ادبی گردون بود که توقیف شد.

آثار:

رمان :
سمفونی مردگان (۱۳۶۸)
سال بلوا (۱۳۷۱)
پیکر فرهاد
فریدون سه پسر داشت (۱۳۸۲)
ذوب شده (۱۳۸۸)
تماما مخصوص (۱۳۸۹)
مجموعه داستان:
پیش روی آفتاب (۱۳۵۹)
آخرین نسل برتر (۱۳۶۵)
عطر یاس (۱۳۷۱)
دریاروندگان جزیره آبی‌تر (۱۳۸۲)
آن شصت هزار، آن شصت نفر
نمایشنامه :
تا کجا با منی (۶۲-۱۳۶۱)
ورگ (۱۳۶۵)
دلی بای و آهو (۱۳۶۶)
آونگ خاطره‌های ما (سه نمایشنامه) (۱۳۸۲)
مجله :
مجله ادبی گردون

جوایز :

جایزه«بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سور کامپ»

در ادامه ی مطلب،چند نوشته از ایشون رو خواهیم دید:


ادامه نوشته

کــ ــوتــ ــه نــ ــوشـ ــتــ ــه هــ ــا-2

"خود"م را زمین گذاشتم و

پی تو آمدم

اما؛

"بی خود" بود...

حتی عطر تو هم از این حوالی رفته بود...

                                                                 

بیاموز!

درد هایت که زیاد می شوند،

به جای آینه جلوی عکسی قدیمی بایستی...

که در آن شادمان بودی...

آینه درد را تکرار می کند!

                                                                  

می دانی کجای فکرم درد می کند؟!
آنجا که می بینم اگر روزی کر و کور شوم...

تنها عطری که می شناسم،

عطر خوب تن توست...

و تو نیز،

دیگر نیستی...

                                                                 

جالب است بدانی،

به تازگی فهمیده ام،

درد های زندگی کشسان اند؛

هر چه می کشی تمام نمی شوند...

بلکه طولانی تر می شوند!

                                                                 

وقتی نه نگریستن اختیاریست،

نه گریستن،

حرف ها را باید از نگاه خواند!


پ.ن><وقتی واژه ها را احساست شیطنت وار کنار هم میچیند،معمای درونت حل می شود>

کمی تامل:«در تب حرف آب بصیرت بنوشیم»(سهراب)

کــ ــوتــ ــه نــ ــوشـ ــتــ ــه هــ ــا-1

پای به زمین می کوبم...

من نه شادم،

نه کودکی لجباز...

من تنها میخواهم آن شادی کهنه که در دلم ته نشین شده؛

باز درونم پراکنده شود...

                                                                                              

گفتم محتاجم...

گفتند دست هایت را رو به آسمان دراز کن!

ندانستم که تا پرنده ی باور رویشان لانه نکند...

محتاج باقی می مانم...

دست کشیدم و گفتم،

خدا مرا نمی بیند...

و خدا تمام وقت مرا می نگریست...

                                                                                             

"خاطره"ت را هم نمی توانم فراموش کنم...

"خاطر"ت که دیگر هیـــــــــــچ...

                                                                                             

دلم که شکست؛

دیگر،

طاقت هیج نامهربانی را نداشتم...

دانستم که بی تردید؛

خدای مهربان در قلب های شکسته است...

                                                                                             

تو رفتی و سالهاست تصویر تو را...

در دفتر یادم

با مداد "سی آه" می کشم...

                                                                                             

تا بخواهم بنویسم حرف هایم را فراموش کردم...

و دوباره یاد تو افتادم...

جالب است بدانی،

دیرزمانیست دفترم سپید مانده...


پ.ن><وقتی کسی به اندازه ی یک خط هم حوصله ات را ندارد،شعرها را باید خلاصه کرد...>

کمی تامل:«شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند...»(سهراب)


بازی کوتاه...

سلام بر همه ی الفبایی های عزیز...

یه داستان کوتاه براتون میذارم،از همکلاسی خوبم جناب آقای محمد حسین سلیمیان...


"دستهایش نمیفهمند کبودی صورت دخترش را

 نمیفهمید میوه عمرش دارد جان میکند
 فقط میخندید و گلویش را فشار میداد
 دختر دست و پا میزد
 
 مادر افتاده بود کنار در
 و بطری شراب بریده بود لبهایش را
 و این بود هدیه روز زن
 
 مادر نگاهش را چرخاند روی قاب چشمان دخترش
 که داشت کم کم بسته میشد
 دختر هرچه دست و پا میزد مرد بیشتر میخندید
 و دختر بیشتر کبود میشد
 و خر خر خون توی دهان مادر التماس را معنا میکرد
 
 باد پرده را روی صورت مادر تکان میداد
 و هر بار اکه جلوی چشمانش کنار میرفت
 صورت دختر سیاه تر
 و چشمانش قرمز تر
 
 ...............................
 
 چشم هایش را باز کرد
 بوی خون هنوز در دهانش بود
 سرش را چرخاند
 دیگر صدای دست و پا زدن دخترش دلش را نمیلرزاند
 از آن هیولا هم
 یک جنازه مانده بود
 که گلویش را با چاقو بریده بود
 شاید یادش آمده بود جای دست هایش روی گلوی دخترش حالا خط کبودی بود زیر دست پزشک قانونی."


با خوندن این داستان دلم گرفت،ممنونم از حسن گزینش موضوع ایشون که پدیده ی خانمان سوز اعتیاد بود و احساس کاراکتر ها با قلم خوبشون منعکس شد.

 

مهمان رویاها...

بگذار امشب خواب را...

مهمان رویا تو باشم...

تو بیایی...

دستانم را بگیر...

و بدویم تا قعر دوست داشتن ها...

آنجا که ابدیت جاریست...

تو بیایی و با من...

از شوق بگویی...

و با تو...

از خویش بگویم و از پس و از پیش این بودن...

تو بیایی و تنهایی...

دروغی مسخره بر کام لحظه هایم باشد...

تو بیایی و یک امشب را...

مهمان رویا تو باشم...

من اگر تب زده ام...

بابت چنگ هاییست که با ولع تمام...

به دامان این تنها ترین شب زده ام...

من اگر به درد تنهایی مسموم شده ام...

سببش زندانیست از بی تو بودن...

که به حبس ابد در آن محکوم شده ام...

بگذار یک امشب را...

تنها همین امشب را...

مهمان رویا تو باشم...

باز خواهم گشت به یقین...

به آرامش پیش از دیدار...

تو همین امشب را...

مهمان رویایم باش...

پس از آن خواهم گفت...

خدا باشد تو را نگهدار...


پ.ن1: فالله خیر حفظا و هو ارحم الراحمین:خدا بهترين نگهدار است و اوست مهربان ترين مهربانان(یوسف-64)
پ.ن2: گاهی به خدا حسادت میکنم...
درست آن وقتی که تو را به او می سپارم...

روز مبادا...

روز مبادا

وقتي تو نيستي

نه هست هاي ما

 چونانکه بايدند

 نه بايد ها ...

مثل هميشه آخر حرفم

 و حرف آخرم را

با بغض مي خورم

عمري است

 لبخندهاي لاغر خود را

در دل ذخيره مي کنم :

باشد براي روز مبادا !

اما

 در صفحه هاي تقويم

 روزي به نام روز مبادا نيست

آن روز هر چه باشد

روزي شبيه ديروز

روزي شبيه فردا

روزي درست مثل همين روزهاي ماست

 اما کسي چه مي داند ؟

شايد

 امروز نيز روز مبادا باشد!

وقتي تو نيستي

نه هست هاي ما

 چونانکه بايدند

نه بايد ها ...

هر روز بي تو

 روز مباداست !

"زنده یاد و نام،قیصر امین پور"


نوید مسابقه ی مشاعره ی دانشجویی...

یاران ادیب...

                                                                   دوستداران ادب...

اهالی گلستان به بهار نشسته ی شعر...

شما،

                 دوستداران شعر را،


به مسابقه ی مشاعره دانشجویی فرا می خوانیم...


علاقمندان به شرکت در مسابقه اطلاعات(نام و نام خانوادگی،شماره دانشجویی و رشته-ورودی) خود را،

به شماره ی انجمن: 09359172757  پیامک کنند...


تذکر:مهلت ثبت نام تا 5شنبه 7 اردیبهشت ماه سال جاری می باشد.[تمدید شد]

همچنین برای ثبت نام تکمیلی،روز 2شنبه  11 اردیبهشت ماه،بین ساعات 11 الی 13.30 به دفتر انجمن مراجعه کنید،بدیهیست افرادی که ثبت نام تکمیلی نکرده باشند حق شرکت در مسابقه رو نخواهند داشت!

هم چنین سایر دوستانی که به شماره ی سابق این انجمن پیامک زدند،لطفا مجددا اطلاعات خودشون رو به شماره جدید که در بالا قید شده بفرستند![نقص فنی داشتیم]