در اندرون همین شهر
قم ندانم چیست
که رفته است ز روی
لبان خنده
به صورتان همه اخم
است و بغض و غضب
کسی نپرسد که عزیزم
خرت دگر چنده!
رَوی چو بازار و پرس
و جو کنی قیمت
کنند نظاره تو را چو برده
و بنده!
نشینی اَر تو درون یک
تاکسی
همی زند غُر و نِق نِق
آقای راننده!
به بامدادان چو روی
دکان نانوایی
اگر بگی که خمیر است ،
پوستتو کنَده!
ز صفّ شیر چه گویم که
ماست بند قدیم،
نَسخ کشیده که نیاید
صدای یک بنده!
خلاصه جان دلم مردمان
هم شهری
نموده اند فراموش
شادی و خنده
اگر که بناگه جوانکی
خندد
چنان کنند نگاهش که
میشه شرمنده!
به جان تو هروقت که
میروم بوتیک
زاخم مانکن و ویترین
هول کنم بنده!
اگر شبی ببینی کانال
قم را دمی
جمال مجریِ اخمو
بگیرد حال بیننده!
بیا بیا تو جوان کنار
من بنشین
یواشکی بگویمت راست و
پوست کنده،
هرآنچه هست به این و
هرآنچه خواهد بود
نشایدت که نخندی، هی
بکن خنده!
(یکی از سروده های قدیمی خودم...)