کــ ــوتــ ــه نــ ــوشـ ــتــ ــه هــ ــا-4

سنگ،کاغذ،قیچی...

قلبت،

حسم،

هیچی...

                                                                 

ذهن مشوش،

قلمی بر دست،

و کاغذ سپیدی که زیر بار سیاهی نمی رود...

شاعر که باشی کوتاه می آیی...

                                                                 

اگر،

اگر هیچ وقت دستمال کاغذی ابداع نمیشد،

شاید امروز جای تعارف دستمال،

با سر انگشتانت اشک هایم متوقف می شدند...

شاید...

                                                                 

چه کاغذهایی به دستم بر هم پیچیدند و مچاله شدند،

تا تورا بنویسم،

طول کشید تا بدانم،

افسانه ها نوشتنی نیستند...

سینه به سینه نقل می شوند...

                                                                 

ناتمام ماند قصه مان،

مثل دست نوشته های نویسنده ی مرده ای که،

صفحه ی آخرش گم شده باشد...

                                                                 

بچه تر بودم 

مد شده بود با آبلیمو و شمع،کاغذ سوخت می زدند...

تا بگویند کهنه است،

خاکستر دور کاغذ را باور می کردیم،یا سپیدی مرغوب کاغذ را...

چه جاعلان ساده لوحی بودیم...


پ.ن>:<دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم،

دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد،

روزگار غریبیست نازنین...

و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند...

«احمد شاملو» . >

عشق و عقل

سلام.

خیلی راجع به عقل و عشق و تقابل این دو بزرگان و پیشینیان صحبت کرده اند،من هم در اون حدی خودم رو نمی بینم که بخوام خودمو با اونا قیاس کنم ولی خب نظرم رو میخوام بنویسم که البته صائب در تقابل این دو قشنگتر گفته که:

عشق مستغنی است از تدبیر عقل حیله گر    شیرکی سازد عصای خود دم روباه را


عقل گوید عشق را چون باشدت احوال ها        عشق گوید خسته باشم با تو در جنجال ها

عقل گوید نیست دیگر با تو حرفی والسلام       عشق گوید چیست پس این بحث و قیل و قال ها

عقل گوید بی تو عاشق سود بسیاری کند       عشق گوید باشد ارزانی تو را اموال ها

عقل گوید با دلیلی هر زبان نطقی دهد           عشق گوید لال تر سازد زبان لال ها

عقل گوید آرزوها را نماید مستجاب                 عشق گوید خاک عالم بر سر آمال ها

عقل گوید چشم بینا می نهم در این مسیر       عشق گوید کور سازم تا رود گودال ها

عقل گوید دست عاشق گیرم و راهش برم       عشق گوید حکم پروازش دهم با بال ها

عقل گوید عاشق از دست تو در زندان شده      عشق گوید شایدم رد گشته از غربال ها

عقل گوید در نیابم عارض جانانه را                  عشق گوید کشت ما را صاحب آن خال ها

                              عقل گوید زود باشد وصلت از قول "سپهر"

                              عشق گوید مرده بادا این چنین رمال ها

روشن شب

روشن است اتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده میلغزد درون گور

دیرگاهی ماند اجاقم سرد
وچراغم بی نصیب از نور

خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا آمد کسی از در
در سیاهی اتشی افروخت.
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت

گر چه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب
لیک میبینم ز روزن های خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب

و بعدش . . .

 
با خودم گفتم "و بعدش چند نقطه" شو که یادم مونده بذار یه سرچ کنم شاید اومد!
 
 
راهنمایی که بودم با چند تا از دوستام کانون می رفتم .
 
یه استاد بود که ماهی یه بار می اومد "شبه شعر" هامونو نقد می کرد....غالبا نمونه هایی برامون میخوند که الگو قرار بدیم...
 
وقتی این شعرو برامون خوند من خیلی از سبکش خوشم اومده بود ولی روم نشد از استاد شعرو بگیرم...شاید
 
چون ترسیدم فک کنه میخوام خودمو شاعرش جا بزنم
 
حتا یه بار سعی کردم شبیه ش رو بنویسم و حفظ کنم! آخه خیلی خوشم اومده بود!
 
 
تقدیم به شما:
 
 
 
نوشتم درد و بعدش چند نقطه

و آهی سرد و بعدش چند نقطه

برای آخرین بار آمد آن روز

گلی آورد ـ بعدش چند نقطه

دلم لرزید وقت رفتن او

چو برگی زرد بعدش چند نقطه

به او گفتم کجا؟ حالا که زود است!

نرو... برگرد... بعدش چند نقطه

و وقتی دور شد یک لحظه برگشت

نگاهی کرد و بعدش .....

بخش جدید!

مژده                                       مژده                                مژده

خبر جدید اینکه اینجانب با استفاده از قدرت مدیر بودن تصمیم گرفتم یه بخش جدید به وبلاگمون اضافه کنم و اون هم بخش ***عکسواژه***   هستش. حتما شماهم خیلی زیاد جمله های قشنگی رو که با یه تصویر قشنگتر ادغام میکنن دیدین و به نظر من تاثیر اون جمله و به خاطر سپردنش خیلی راحت تر میشه تا دیدن اون گوشه ی یه سالنامه!

از نویسنده های خوبمون هم میخوام تو پیش بردن این بخش کمکم کنن

بخش اولش رو خودم گذاشتم تا با نظر شما بهتر بشه!

ادامه نوشته

پری

خرم آن روز که بی چشم به یک حور و پری

                                               پر پرواز ببینی و بخواهی تو پری

گرچه در حسرت پرواز شد عمرت سپری

                                              خاطر این همه نعمت به دو بالی بپری

شعر همراهان

بازهم شعری از همراهان خوب وبلاگمون : آقای علی امامی

پنجره را که باز می کنم

با یاد روی تو پرواز می کنم

وقتی دلم از این زمین گرفته، گرفت

با یاد اسمانی تو ، پرواز می کنم

با بوی خاطرات بارانیت هنوز

هر روز تا به کوی تو پرواز می کنم

سر می زنی هنوز هم به خواب من

من با خیال روی تو پرواز می کنم

با خاطرات خودت بازیم نده

با خاطرات جوانی پرواز می کنم

در لابه لای نگاه های اشنا

من با نگاه تو پرواز می کنم

وقتی که پنجره را باز می کنم

دنبال این نگاه تو پرواز می کنم.

حکایت های طنز!

آورده اند روزی بهلول نزد قاضی نشسته بود که ..
قلم قاضی از دستش به زمین افتاد ..

بهلول به قاضی گفت :
جناب قاضی کلنگت افتاد آنرا از زمین بردار ..

قاضی به تمسخر گفت :
واقعاً اینکه میگویند بهلول دیوانه است .. صحیح است .. آخر این قلم است نه کلنگ ! ..

بهلول جواب داد :
مردک .. تو دیوانه هستی که هنوز نمیدانی ..

با احکامیکه با این قلم مینویسی خانه های مردم خراب می کنی ..

حال تو بگو این قلم است یا کلنگ ؟ ...

 

                                                    

پیشنهاد میکنم سری به ادامه مطلب بزنید پشیمون نمیشید!

ادامه نوشته

چشمان فیروزه ای


متاسفانه در تاریخ دوم بهمن ماه ،مادربزرگم اتاقش را ترک کرد و به اتاق دیگری نقل مکان کرد و از انجا که او صاحب چشمان زیبا و به رنگ فیروزه ای بود نام این شعر را به خود اختصاص داد.نام مادربزرگم سلطان بود و سلطان در این شعر به او اشاره دارد.

ادامه نوشته

قیــــدار...

این روزها که دیگر هم از شر امتحانات خلاص شدیم و هم پروژه ها کمابیش دست از سرمان برداشتند فرصت خوبی ست برای پرداختن به چیزهایی که در این چند وقته فرصتی برایشان نبوده...

آخرین امتحان را که دادیم با یکی از بچه های پایه شال و کلاه کردیم به مقصدِ...پاتوق کتاب!

یه کتاب فروشی نه چندان بزرگ که یه جورایی می توان گفت پاتوق ماست!

فروشنده اش اگر سرش خلوت باشد پابه پایت قفسه ها را می آید و درباره ی کتاب ها ـ که اکثرشان را خوانده ـ توضیح می دهد...و اگر احیانا کتابی را خوانده باشی که نخوانده باشد جویا می شود که در برنامه ی مطالعه اش قرار دهد...

توی امتحانات به خودم وعده ی یک کتاب جدید را داده بودم...این بار می خواستم رمانی از رضا امیر خانی بگیرم...دقیقا یادم نیست کدام امتحان ولی اواسط امتحانات بود که "ارمیا"یش را توی اتاق دیدم و به نظرم جذاب تر از کتاب درسی آمد!..این شد که تا دیروقت خواندمش و زیاد به مذاقم خوش آمد قلم نویسنده اش...

آخرین "قیدار" ِ مغازه بود که خریدمش...توی راه برگشت شروع به خواندن کردم...شاهکاریست برای خودش...

 «به ارواح خاك آقام می خواهم ت... نقل لوطی گری نیست. نه تاریخ ت برام مهم است، نه جغرافی ت؛ نه به پشت و روی سجل ت كاری دارم، نه زیر و روی حرف مردم...»

کتاب با جمله ی بالا شروع می شود

" درکل قیدار حکایت مردی است به همین نام که لوتی مسلک است و بسیار متمول.از خوان نعمتش کرور کرور آدم نان میخورند و خودش درس اخلاق می دهد به شوفرهایش... با عملش و با گفتارش...

کتاب با داستان عقد قیدار با شهلا اغاز می شود.دختری که سنش بسیار کمتر از قیدار است و قبلا توسط شاهرخ قرتی و دار و دسته اش به خاک مذلت کشیده شده و قیدار این میان آبرو داری نموده  و عقدش می کند . دختر در اتش انتقام میسوزد و قیدار مدارا می کند.اصلا کتاب قیدار کتاب مداراست...قیدار با همه مدارا می کند..."

قدرت نویسنده و احاطه اش را از لابه لای واژه ها حس می کنی ...

توصیه می کنم بخوانید!


+رضا اميرخاني در نشست نقد «قيدار»، با بيان اين‌كه اين كتاب را رمان نمي‌داند، گفت، نگارش «قيدار» از تصويري از جهان‌پهلوان تختي شروع شده است.

کــ ــوتــ ــه نــ ــوشـ ــتــ ــه هــ ــا-3

نه تو "یوسف"ی که برایم "پیراهن"ت را بفرستی،

نه من "یعقوب"م که به عطر تو برای دوباره دیدن این جهان قناعت کنم،

من دست های تورا میخواهم،

ناجی "کنعان" گیسوانم را...

من نوازش های تو را می خواهم...

                                                                 

اقلیم چشمان من،

نیازی به گزاره های تکراری هواشناسی ندارد...

وقتی نباشی،

آسمان همیشه ابریست...

همراه با رعد و برق های خاطرات...

و بارش موضعی چند قطره اشک...

گفته بودم می روی،

چراغ ها را خاموش کن...

چه کردی نازنین؟

خورشید را هم بردی؟

                                                                 

لعنت به این شهر سپیدپوش...

وقتی عزادار نبودن توام...

عروس فصل ها شده است...

می بینی خوب من،

جز تو هیچکس مرا نخواهد فهمید...

حتی این هوا...

حتی این شهر...

حتی نیمکت خاطره ها...

هیچکس...

                                                                 

روزگار من سیاه نیست،

فقط خورشید روزهای سپیدش،

کمی خسته شده...

به زودی برخواهد گشت...

به زودی خواهی آمد؟مگر نه؟

                                                                 

سال هاست در این دیار،

شمع ها بی رونق شدند...

چه بیهوده حوالی گل ها،

پی پروانه می گردیم...

                                                                 

در هق هق گریه های شبانه ام،

میان نرمی نازبالش هر بامداد خیس...

استخوان محکم و عریض شانه ی توام آرزوست... 

و 

صدای گرمی که میگوید هیس...


پ.ن:<بهانه

بی تو،

نه بوی خاک نجاتم داد،

نه شمارش ستاره ها تسکینم...

چرا صدایم کردی؟

چرا؟

سراسیمه و مشتاق،

سی سال بیهوده،در انتظار تو ماندم و نیامدی...

نشان به آن نشان که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت...

و عصر

عصر والیوم بود،

و فلسفه بود

و ساندویچ دل و جگر...

استاد پناهی-بزمستان-1375>

توتیا(قسمت اول)

با سلام خدمت همه دوستان الفبا و عرض شرمندگی بابت این همه تاخیر.امیدوارم همه دوستان امتحانات را با موفقیت پشت سر گذاشته باشند. من که دیروز واقعا(بعد از آخرین امتحان) احساس خیلی خوبی داشتم.اگه مقدمه را نخوانده اید برای خواندن آن می توانید از عناوین وبلاگ "داستان دنباله دار" را انتخاب کنید و هم اکنون قسمت اول رمان توتیا...  

 

ادامه نوشته

مخاطب تنهای بادهای جهان

صدای همهمه می‌آید.
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.
و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من می‌آموزند،
فقط به من.
و من مفسر گنجشک‌های دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده «سرنات» شرح داده ام.
به دوش من بگذار ای سرود صبح «ودا»ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمی گفتارم.
و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید،
به این مسافر تنها، که از سیاحت اطراف "طور" می آید
و از حرارت "تکلیم" در تب و تاب است.
 
*سهراب سپهری*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
این یه قطعه کوچیک از شعر بلند "مسافر" هستش.
من شخصا همیشه با شعرای سهراب سپهری مشکل داشتم! تقریبا دو سوم شعرهاش رو نمیفهمم و تقریبا میشه گفت لذت خاصی هم نمیبرم از خوندنشون! مسلما با دونستن معنی و هدف، شعر بیشتر دلنشین میشه...  به امید اینکه با خوندن تحلیل این شعر، باهم زیباییش رو درک کنیم!
ادامه نوشته