کــ ــوتــ ــه نــ ــوشـ ــتــ ــه هــ ــا-4
قلبت،
حسم،
هیچی...
ذهن مشوش،
قلمی بر دست،
و کاغذ سپیدی که زیر بار سیاهی نمی رود...
شاعر که باشی کوتاه می آیی...
اگر،
اگر هیچ وقت دستمال کاغذی ابداع نمیشد،
شاید امروز جای تعارف دستمال،
با سر انگشتانت اشک هایم متوقف می شدند...
شاید...
چه کاغذهایی به دستم بر هم پیچیدند و مچاله شدند،
تا تورا بنویسم،
طول کشید تا بدانم،
افسانه ها نوشتنی نیستند...
سینه به سینه نقل می شوند...
ناتمام ماند قصه مان،
مثل دست نوشته های نویسنده ی مرده ای که،
صفحه ی آخرش گم شده باشد...
بچه تر بودم
مد شده بود با آبلیمو و شمع،کاغذ سوخت می زدند...
تا بگویند کهنه است،
خاکستر دور کاغذ را باور می کردیم،یا سپیدی مرغوب کاغذ را...
چه جاعلان ساده لوحی بودیم...
پ.ن>:<دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم،
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد،
روزگار غریبیست نازنین...
و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند...
«احمد شاملو» . >