شعر نگار...

تو گرانمایه ترین تصویری
من اگر قاب تو باشم کافیست...

خنده ام می بینی و از گریه دل غافلی
خانه ما از درون ابر است و بیرون آفتاب

اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان

دوستانمون در کانون نسیم امید برنامه ای به مناسبت بزرگداشت حضرت حافظ برای دانشجویان دانشگاه صنعتی قم ترتیب دادن و در قسمت شعر خوانی از دوستان دست به قلم درخواست کردن که اشعارشون رو قبل از روز مراسم به منظور تایید توسط جناب دکتر منصوری ، به ایمیل آقای سبحانی :(ali_sobhani72@yahoo.com )
بفرستند (اولویت با اشعاری است که متناسب با موضوع برنامه میباشد) و کسانی که میتوانند در خواندن اشعار زیبای دیوان حافظ به ما کمک کنند حتما اطلاع دهند.
میخواستم هرچه زودتر مژده ای رو بهتون بدم که مطمئنم خوشحالتون میکنه و اون چیزی نیست جز تغییر مدیریت وبلاگ و قبول زحمت آن توسط سرکار خانم "پریسا میثمی" ...
از امروز شما برای ارتباط با مدریت با خانم میثمی تماس داشته باشین...
پریسا جان انشالا موفق باشی و ما همیشه کنارتیم :) و از این به بعد شما اختیار تام بر همه چیز دارین...
با تشکر
با کراوات به ديدار خدا رفتم و شد
بر خلاف جهت اهل ريا رفتم و شد
ريش خود را ز ادب صاف نمودم با تيغ
همچنان آينه با صدق و صفا رفتم و شد
با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم
عطر بر خود زدم و غالیه سا رفتم و شد
حمد را خواندم و آن مد «ولاالضالين» را
ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد
يک دم از قاسم و جبار نگفتم سخنی
گفتم ای مايه ی هر مهر و وفا رفتم و شد
همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلين
سرخوش و بی خبر و بی سر و پا رفتم و شد
«لن ترانی» نشنيدم ز خداوند چو او
«ارنی» گفتم و او گفت «رئا» رفتم و شد
مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟
من دلباخته بی چون و چرا رفتم و شد
تو تنت پيش خدا روز و شبان خم شد و راست
من خدا گفتم و او گفت بيا رفتم و شد
مسجد و دير و خرابات به دادم نرسيد
فارغ از کشمکش اين دو سه تا رفتم و شد
خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون
پير من آنکه مرا داد ندا رفتم و شد
گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو
تا بدينسان شدم از خلق رها رفتم و شد
محمد علی گویـا
اصلا چی شد که من تونستم بعد از مدت ها این شاعر رو بشناسم و الان به خوندن شعرهاش معتاد بشم!
خب اول که با شنیدن اسمشون خیال میکردم ایشون خانم هستن :| بعد سال ها گذشت و بنده عکسشون رو روی جلد دیوانشون دیدم و با تعجب فهمیدم که اون اسم "رها" ست که برای خانم هاست :) گذشت و گذشت تا اینکه قصد داشتم برای استادی هدیه بگیرم و سراغ کتاب فروشی رفتم. بین کتاب ها یه کتاب کوچیک با کاغذهای کاهی چشممو گرفت و دیدم نوشته "گزیده اشعار رهی معیری" بعدش پشتشو دیدم نوشته بود 2000تومن!! گفتم اینکه قیمتش اندازه ی یه دبل چاکلت میهن هستش!! بذار به فرهنگ این ملت هم کمکی کنیم و خریدمش! همون شب قبل خواب یکم ورق زدم ببینم عکسی نقاشیی چیزی نداره سرگرم بشم..!( از بچگی عادت کردم اول عکس های کتاب رو ببینم!) که یه دفعه ای نگاهم به شعر "فریاد از گرانی زندگی" افتاد که جزء اشعار طنزشون بود :
فریاد از گرانی تهران و نان او
مارا کجاست طاقت نرخ گران او!
خلاصه اون روز تموم شد و فرداش قصد خرید هدیه تولد برای دوستم رو داشتم که بازهم حسّ کمکِ ملی - فرهنگی گل کرد و سراغ کتاب فروشی رفتم این بار دیوان رهی معیری رو دیدم! خلاصه اینکه اصلا تصمیم ندارم هدیه دوستمو بهش بدم و باید به فکر چیز دیگه ای براش باشم :)
مـــــــخصــــوصا بعد از خوندن این شعر با مسمّای ایشون:
آن شنیدستم که در میدان«کورس» بانوان چابک سواری میکنند
گرد میدان از سحر تا شامگاه پویه چون باد بهاری میکنند
تا فرا آید زمان امتحان روز و شب ساعت شماری میکنند
تا جوایز قسمت آنان شود یکه تازان، بیقراری می کنند
مردکی گفتا که زنها بی ثمر سوی میدان، رهسپاری میکنند
چون ز آداب سواری عاری اند بهره خود شرمساری میکنند
گفتمش: بر دوش مردان سالهاست کین جماعت خر سواری میکنند!
شعر طنز" فریاد از گرانی زندگی" این شاعر خوش سخن رو هم بخونین که خالی از لطف نیست...
سلام. این بار میخوام یه شاعر جوون و ورزشکار و خصوصا همشهریمون رو بهتون معرفی کنم البته به لطف دوست خوبمون سرکار خانم « مریم اشراقی» که زحمت این پست رو کشیدن و من فقط اینجا بیانش کردم.
(عکسها) و مصاحبه خواندنی محسن کاویانی(شاعر ورزشکار) قمی در موردآفت های شعرآیینی با روزنامه همشهری پس از دیدار با رهبری
اینبار دیگه واقعا عکسواژه های دلنشین تری رو انتخاب کردم که کاملا هم مناسب وبلاگمون هستن:)
شمارو نمیدونم ولی خود من عاشق اینم که صفحه گوشیم یا صفحه مانیتورم یه جمله یا یه تیکه شعر کوچیک باشه که هربار با دیدنش دلمو نرم کنه و چند لحظه حس خوب بهم هدیه بده! امیدوارم که خوشتون بیاد و کمکم کنید با سلیقه شما هم بیشتر آشنا بشم برای پست بعدی...
ادامه ی عکس هارو توی ادامه مطلب ببینید...
ایشون افتخار دادن و به دعوت شخصی من حاضر به پیوستن به جمع نویسنده های ما شدند...
این هم بیوگرافی ایشون به زبان خودشون رو:
نام: سرور
نام خانوادگی: فضل زرندی
سال تولد: 1330
مدرک تحصیلی: راهنمای خانواده
من یک خانم شصت و دو ساله هستم.. پدر و مادرم قمی بودند و با اینکه بنده هم متولد و ساکن قم هستم افتخار میکنم که بچّه تهرونم و خیلی خوشحال میشم که فکر کنین اصلا پدر در پدر تهرونی هستم!
خیلی دلم میخواد قبل از مردنم برای یک بار هم که شده وکیلی، وزیری، یا حداقل رئیس جمهور بشم!
لذا برای شناساندن خودم بهتر دیدم که از طریق وبلاگ با شما قشر جوان در ارتباط باشم... البته بنده در خانواده ای مبارز به دنیا آمده ام و خودم هم چه قبل و چه بعد از انقلاب سابقه طولانی مبارزاتی دارم و به گواه تمام دوستان وآشنایان در این راه خستگی ناپذرم گرچه تا بحال از این همه مبارزه نتیجه ای نگرفتم ولی با تمام مشکلات قصد تسلیم شدن ندارم و تا نسل سوسک ها را برنیندازم دست بردار نیستم!!
به امید روزی که شما هم به من رای بدید...!
در پست های آینده حتما اشعار قشنگ ایشون رو میخونیم!
بخاطر تغییراتی که در پیش خواهیم داشت از نویسنده هایی که فعالیتشو بسیار کم هست (آقایان بهرامی و اردویی و خانم رفیعی که از سال 91 تا به حال پستی نداشتن و کسانی که ماه هاست حضور ندارند) خواهشمندیم برای ادامه همکاری هرچه سریع تر ابراز تمایل کنن.
با تشکر...
سلام دوباره...
اول : فرا رسیدن ماه مبارک رمضان (با همه سختی هاش و روزهای گـــــــــرم و بلندش!!) تبریک میگمJ
دوم: بلاخره به عنوان آخرین دانشگاه هم که بود امتحاناتمون تموم شد!!
سوم: قرار هست اتفاقات خوبی برای وبلاگمون بیفته و بیشتر هم درارتباط با نویسنده هامونه...
در آخر هم دوست داشتم با این جملات قشنگ که ارزش یک بار خوندن رو دارن به دل هاتون حس خوبی رو هدیه بدم....
با خدا دعوا کردم باهم قهر کردیم فکر کردم دیگه
دوسم نداره
رفتم تو رختخواب چند قطره اشک ریختم و خوابم برد
صبح که بیدار شدم مامانم گفت نمیدونی از دیشب تا
صبح چه بارونی میومد . . .
یادم آید روز دیرین
خوب وشیرین
اول ترم
وقت بسیار درس اندک...
حال اینک روز آخر
روز تلخ امتحانات
آخر ترم
وقت اندک
درس بسیار ، درس بسیار ، درس بسیار!!
سلام. این شعر خیلی زیبا رو یکی از همراهان وبلاگ به نام آقای "مصطفی اسدالهی" به وبلاگ خودشون هدیه کردن که سروده ی آقای **سید حمید رضا برقعی ** هستش ...
سید حمیدرضا برقعی در چند کنگره شعر مقام اول را کسب کرده و مدتی هم دبیر انجمن شعر قم بوده است . دو سال طلبگی خوانده و حالا یک سالی است که دانشجوی رشته ادبیات است .
اول اول ـــــــــ
آخر آخر ــــــــــ باطن باطن ــــــــــ ظاهر ظاهر
ظاهر و باطن
/ زآدمی و جن / کیست مجاور / کیست مسافر
باز به جز من / چون می روشن / کرده که در دم / قطع
ره سر
گه به جوارم / گاه سوارم / دین به عیارم / نیست
مزور
اول اول ـــــــــ
آخر آخر ــــــــــ باطن باطن ــــــــــ ظاهر ظاهر
سخته ندارد احمد امجد/ سایه ندارد طیب و طاهر
خصم نبیند
ماه محمد / کس ندارد مهر مظاهر
اول اول ــــــ
آخر آخر ـــــــ باطن باطن ـــــــ ظاهر ظاهر
صلی و سلم سید اعلم سلم مسلم ســـــــیدنا
اسلم ونسلم ذکر معلم از تو در عالم
سیـــــــدنا
حضرت باران
/ زمزم یاران / ماه دلداران / سلطان ما
میر عیاران / کرده در فاران / کعبه را یاران / سامان
ما
زهر غم را شهد کن به مشتاقی درکام ما
اول اول
ـــــــــ آخر آخر ــــــــــ باطن باطن ــــــــــ ظاهر ظاهر
مبعث حضرت رسول رو به همه شیعیان و دوستان خوب خودم تبریک میگم
در ادامه لینک دانلود آهنگ زیبای "حضرت باران" ار مجید اخشابی رو براتون گذاشتم
چندتا عکس خیلی قشنگ هم از مبعث حضرت پیامبر(ص) در دامه مطلب هست که مطمئنا دیدن اون ها چشمای شمارو هم قشنگ میکنه...
سلام. دیدم بخش کافه ترانه خیلی تارعنکبوت گرفته گفتم حرکت نوینی داشته باشم! امروز این آهنگ دلنشین و محبوب هممون رو جایی شنیدم و داشتم دانلود میکردم که یدفعه به تاریخچه به وجود اومدنش خوردم! دوست داشتم شما هم بدونید...
مـرغ سـحـر نـالـه سـرکـن، داغ مــرا تـازه تـر کن
ز آه شرر بار، این قفس را برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پر بسته ز کنج قفس درآ
نغمــه آزادی نوع بشــر سرا
وز نـفسی عرصه این خاک تـوده را، پر شرر کن
ظـلــم ظـالــم، جور صـیــــاد، آشیــــانم، داده بــر بـاد
ای خدا، ای فلک ای طبیعت شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است، ابر چشمم، ژاله بار است
ایــــــن قــفــــــس، چـــون دلـــــم، تــنگ و تــــار است
شــعله فــکــن در قـفـــس ای آه آتـــشــیـــن
دســت طــبـیـعـت گـل عــمــر مــرا مـچـیـــن
جانب عاشق نگه ای تازه گل از این، بیشتر کن
سلام. اینبار با دو تا ضرب المثل جالب و داستانشون اومدم! خودم که عاشق دونستن تاریخچه لغات و اصطلاحاتم:)
اولی:
دعوا سر لحاف ملا بود!
در يك شب زمستاني سرد ، ملا در رختخواش خوابيده بود كه يكباره صداي غوغا از كوچه بلند شد .
زن ملا به او گفت كه بيرون برود و ببيند كه چه خبر است .
ملا گفت : به ما چه ، بگير بخواب. زنش گفت : يعني چه كه به ما چه ؟ پس همسايگي به چه درد مي خورد .
سرو صدا ادامه يافت و ملا كه مي دانست بگو مگو كردن با زنش فايده اي ندارد . با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به كوچه رفت .
گويا دزدي به خانه يكي از همسايه ها رفته بود ولي صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود كه چيزي بردارد. دزد در كوچه قايم شده بود همين كه ديد كم كم همسايه ها به خانه اشان برگشتند و كوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پيش خود فكر كرد كه از هيچي بهتر است . بطرف ملا دويد ، لحافش را كشيد و به سرعت دويد و در تاريكي گم شد.
وقتي ملا به خانه برگشت . زنش از او پرسيد : چه خبر بود ؟
ملا جواب داد : هيچي ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد كه لحافي كه ملا رويش انداخته بود ديگر نيست .
کاربرد این ضرب المثل:
اين ضرب المثل را هنگامي استفاده مي شود كه فردي در دعوائي كه به او مربوط نبوده ضرر ديده يا در يك دعواي ساختگي مالي را از دست داده است .
توی ادامه مطلب "بين همه پيامبرها جرجيس انتخاب كرده! " رو بخونید!
واژه ها امروز در چشمان تو
یه شعر خیلی قشنگ از شاعر گرانقدر سرکار خانم "نسرین بهجتی"...
من که به خودم میبالم از اینکه احساساتی که خودم به عنوان یه خانم دارم رو کسی دیگه با ذوق خودش به شعر تبدیل میکنه... ادامه مطلب هم یکی دیگه از اشعار قشنگشونه...
تمام قبرهای دنیا
کوچکتر از آرزوهای منند !
و به همین دلیل ساده