شناختی از ناشناخته ای دیگر

شناختی دیگر از شاعری که شاید برایتان ناشناخته نباشد و نامش را بارها در سایتهای مختلف دیده باشید اما به دلایلی به سادگی از کنار نامش گذشته باشید؛

اما این بار قصد دارم در این قسمت به معرفی این شاعر بپردازم تا با تامل بیشتری به مطالعه ی آثار این شاعر جوان بپردازید.


ادامه نوشته

ســــــــــــــــــــــلام!

سلام به همه ي دوستان و هم دانشگاهي هاي عزيزم....

اين اولين پست من در وبلاگ ادبيه!

پيش از اين توي وبلاگ هاي ديگه هم فعاليت داشتم ولي هيجاني كه براي شروع كار توي اين وبلاگ دارم براي خودمم عجيبه!

راستش فكر ميكنم به خاطر عنوان وبلاگ باشه...به هر حال اميدوارم بتونم در حد ديگر دوستان باشم.

به عنوان اولين پست شعري از خودم رو كه يكي دوهفته پيش سرودم براتون ميذارم...اميدوارم خوشتون بياد.

نظر يادتون نره:)


تقديم به مهربان بانوي قم....

 

بانو اجازه ؛ مي روم از اين ديار و...

                 مي بوسم آن جا جايتان ، جا پاي يار و...

نه عذر مي خواهم! كه باشم من كه جايت،

     نه عذر مي خواهم .... دلي دارم خراب و....

بانو اجازه ؛ مي روم شهري كه قلبت،

                            مي دانم آن جا مي تپد بر گرد يار و..

بانو اجازه ؛ كاش مي شد بي خبر رفت...

يعني بدون اذن تو ، بي همسفر رفت!

وقتي كه مي دانم دلت مثل كبوتر

            دارد هواي محفل انس برادر

                    مشهد برايم مي شود يك بغض لبريز

                                 كارم سراسر ميشود باران يكريز

 عمريست هستي تو پناه بغض هايم،

 وقتي گلايه مي كنم از دردهايم،

               تنها دليل بودنم اينجا تو هستي...

                                   بانو ، دليل ماندنم اينجا تو هستي...

بانو اجازه ؛ مي شود با ما بيايي!

           بانو ندارد مشهدم بي تو صفايي...

پیام گیر شاعران (قسمت دوم)


پيام‌گير پروین اعتصامی :

گرفتم چون کبوتر بال پرواز       

به جرات بال و پر کردم دمی باز

پریدم شاخکی در دامن دشت

اگر کارم تو داری وقت برگشت

پیام خود بگو نام و نشانی

که گویم من جوابت را نهانی

پيام‌گير عبید زاکانی:

من نباشم به خانه ای جانا

سوی مسجد شدم خرامانا

کار خود در پیام خود بگذار

تا جوابت دهم به احسانا

پيام‌گير سهراب سپهری :

باد می رفت به سروقت چنار  

من به سروقت خدا می رفتم

گر به سروقت من آیی و نبودم منزل

رفته بودم سر کار

خود پیامی به من از جانب دلدار گذار

 

پيام‌گير قیصر امین پور :
ای دوست که هستی ز کجا می آیی

هردم به هوای دل ما می آیی

باز آی و به پیغام دلم را خوش دار

گر خانه نباشم و شما می آیی


پيام‌گير شهریار :

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بیوفا حالا که رفتم دامن صحرا چرا

گر مرا خواهی همین حالا تو پیغامی گذار

سنگئل ساعاتی از امروز یا فردا چرا

پيام‌گير رهی معیری :

مردم از صبر و نمی آیی به بالینم هنوز

گشتی از پیشم جدا و گریه می بینم هنوز

سوخت اندر حسرت زنگ تو و پیغام تو

منتظر بر یک پیامی چشم خونینم هنوز

پيام‌گير حسین منزوی:

گفتی مرا از خویش می ترسانی ای یار

چون نیستم وقتی مرا می خوانی ای یار

ترسم نباشم خانه سروقتم بیایی

ایکاش پیعامی گذاری آنی ای یار

پيام‌گير قاآنی :

بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها

تمام عاشقان برون به سمت لاله زارها

پیام خود بگو به من اگر که نیستم سرا

که سر زنم گهی به آن میان وقت کارها

پيام‌گير بیدل دهلوی:

دست و پا گم کرده شوق تماشای توام

روز و شب حالت بپرسم بس که جویای توام

گو به من پیغام خود گر نیست قسمت دیدنت

تا بدانی من تمام عمر شیدای توام

پيام‌گير رودکی :

آمدی وقت رفته با دل شاد

من نبودم که بینمت آزاد

حال گو بهر من تو پیغامی

وز گذشته مکن به دوران یاد

ادامه نوشته

کاریکلماتور چیست؟

برای آب خنک خوردن احتیاجی به زندان رفتن نیست ،

فقط کافیست در یخچال را باز کنید !

(سهراب گل هاشم)


ادامه نوشته

داستانک

روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی

بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود

که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ

کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش

می داد .یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به

ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز

کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود

پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را

شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا

آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه

های تازه و رسیده داد و گفت : " هر کس آن چیزی را با دیگری

قسمت می کند که از آن بیشتر دارد . "


برای خواندن چند داستان کوتاه دیگر به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
ادامه نوشته

بازی کوتاه...

سلام بر همه ی الفبایی های عزیز...

یه داستان کوتاه براتون میذارم،از همکلاسی خوبم جناب آقای محمد حسین سلیمیان...


"دستهایش نمیفهمند کبودی صورت دخترش را

 نمیفهمید میوه عمرش دارد جان میکند
 فقط میخندید و گلویش را فشار میداد
 دختر دست و پا میزد
 
 مادر افتاده بود کنار در
 و بطری شراب بریده بود لبهایش را
 و این بود هدیه روز زن
 
 مادر نگاهش را چرخاند روی قاب چشمان دخترش
 که داشت کم کم بسته میشد
 دختر هرچه دست و پا میزد مرد بیشتر میخندید
 و دختر بیشتر کبود میشد
 و خر خر خون توی دهان مادر التماس را معنا میکرد
 
 باد پرده را روی صورت مادر تکان میداد
 و هر بار اکه جلوی چشمانش کنار میرفت
 صورت دختر سیاه تر
 و چشمانش قرمز تر
 
 ...............................
 
 چشم هایش را باز کرد
 بوی خون هنوز در دهانش بود
 سرش را چرخاند
 دیگر صدای دست و پا زدن دخترش دلش را نمیلرزاند
 از آن هیولا هم
 یک جنازه مانده بود
 که گلویش را با چاقو بریده بود
 شاید یادش آمده بود جای دست هایش روی گلوی دخترش حالا خط کبودی بود زیر دست پزشک قانونی."


با خوندن این داستان دلم گرفت،ممنونم از حسن گزینش موضوع ایشون که پدیده ی خانمان سوز اعتیاد بود و احساس کاراکتر ها با قلم خوبشون منعکس شد.

 

تقدیم به خانوم آب و آیینه

با سلام خدمت دوستان

این شعر زیبا را من از یکی از دوستان در دانشگاه ( آقای اسد الهی) رفتم وقتی برایم خواندند خیلی زیبا بود امید ونرم برای شما هم زیبا باشه

همسایه سایه ات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام باد
وفتی انیس لحظه ی تنهاییم تویی
تنها دلیل اینکه من اینجاییم تویی
هرشب دلم قدم به قدم می کشد مرا
بی اختیار سمته حرم می کشد مرا
با شور شهر،فاصله دارم کنار تو
احساس وصل می کند آدم کنار تو
حالی نگفتنی به دلم دست می دهد
در هر نماز مسجد اعظم کنار تو
تا آسمان خویش مرا با خودت ببر
از آفتاب رد شده شینم کنار تو
با زمزم نگاه،دمادم هزار شمع
روشن کنند هاجر و مریم کنار تو
در این حرم،سینه زدن چیز دیگریست
زیباتر است ماه محرم کنار تو
ما با تو در پناه تو آرام می شویم
وقتی که با ملائکه هم گام می شویم
ما درکنار صحن شما تربیت شدیم
داریم افتخار که هم شهریت شدیم
زیباترین خاطره هامان نگفتنی است
تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی است
باران میان مرمر آیینه دیدنی است
این صحنه در برابر آیینه دیدنی است
مرغ خیال سمت حریمت پریده است
یعنی به اوج عشق همینجا رسیده است
خوشبخت قوم و طایفه ما مردم قمیم
جاروکشان خواهر خورشید هشتمیم
اعجاز این ضریح که همواره بی حد است
چیزی شبیه پنجره فولاد مشهد است
من روی حرف های خود اصرار می کنم
در مثنوی و در غزل اقرار می کنم
ما در کنار دختر موسی نشسته ایم
آیینه ایم و محو تماشا نشسته ایم
اینجا کویر داغ و نمکزار شور نیست
ما رو به روی پهنه ی دریا نشسته ایم
قم سالهاست با نفسش زنده مانده است
باور کنید پیش مسیحا نشسته ایم
بوی مدینه می وزد از شهر ما بیا
ما در جوار حضرت زهرا نشسته ایم
از ما به جز بدی که ندیدی ببخشمان
از دست ما چه ها که کشیدی ببخشمان
من هم دلیل حسرت افلاک می شوم
روزی که زیر پای شما خاک می شوم
سید حمیدرضا برقعی

یا فاطمه اشفعی لی فالجنه

گل

گل اگر باشد دلا تا پنج روزی یار من                               حیف از آن باشد که غم گردد به جان دلدار من وقت آن باشد که گل در عاشقی پیدا شود                       وانگه از عطر خوشش گردد دمی در کار من   من کجا بر صحبت بیگانه گردم روز و شب                    تا تو باشی همدم گرمابه و غمخوار من             چهر خود در اوج پاکی حفظ کن از خارها                        ای مه زیبای دایم ای گل بی خار من             قلب پاک و مهربان آورده ای در این قرار                        رونق چشم و چراغ آورده ای بازار من                من که عمری باغبان بودم مراقب در پی اش                  حق من این است آیا باشد او پیکار من؟             ای که عمری در فراقت سوختم خود سوختی                ای که در همدردی دلها شدی تبدار من         شوق دارم با تو از سوز نهان گویم سخن                       آرزو دارم پرستارم شود بیمار من                  زخم نیش صحبت اغیار باشد تیزتر                                از همان خار تو کو بس می دهد آزار من           خود قضاوت کن که سوز عشق تقصیر من است             خواندمت گل گر جسارت کرده ام سردار من        یا "سپهر"ا خاطرات عشق را با گل بگو                             گل اگر باشد زمانی محرم اسرار من

چکیده نشست نویسندگان!

خلاصه ای از نشست نویسندگان الفبا برای غایبین!

لطفا حتما مطالعه بفرمایید

(عذر میخوام از متن صریحم!)

مسلما پر واضحه که کم توجهی به بخش های دیگه ی وبلاگ روز به روز داره بیشتر میشه و از جذابیت و تنوع بخش ها کم میشه. البته زیبایی و تلاش نویسنده ها تو اثراتشون قابل تقدیره ولی اینکه فقط و فقط به بحث شعر بپردازیم یکم از ارزش کار ما کم میکنه. به قول یکی از دوستان بخش قلم بچه ها که فقط شعر نیست!

 بحث مهم این جلسه این بود که چطور وبلاگ رو طوری برای خواننده هامون جذاب کنیم که اگر دوستی حتی اتفاقی هم به ما سر زد باز هم تجدید دیدار  داشته باشه و به قول آقای فکور بتونیم وبلاگ رو به اوج برسونیم و اون رو در اوج نگه داریم.

بحث مهم دیگه ای هم که مطرح شد این بود که کیفیت پست ها هم باید بیشتر از قبل بشه و نویسنده ها هر اثری رو که خودشون بر حسب سلیقه و ذوق می پسندن توی وبلاگ نذارن و باز هم به قول آقای فکور وبلاگ جای هر نوشته ای نیست جای شاهکار های اون نویسنده است. شاهکار در حد توانایی خودمون. یه نوشته ی کار شده و وقت گزاشته شده نه هر چیزی. مثلا اگه یه شعری رو از قیصر یا پروین یا سهراب میذاریم اون شعر یه کپی پیست ساده نباشه بلکه روش فکر شده باشه، شعر گلچین شده از اون شاعر باشه، تحلیل داشته باشه(حتی از نظر خودمون)، معنی کلمه داشته باشه، تاریخچه داشته باشه، نه اینکه فقط یه شعر که شاید یه عده متوجه عمق مفهومش نشن یا با سلیقه یه عده مطابقت نداشته باشه و فقط در ظاهر طرفدارهایی پیدا کنه.

یه بخش به بخش هامون میخواد اضافه بشه به لطف آقای دانایی انشالا شروعش از هفته های آینده است به اسم "داستان های دنباله دار" که هر چند مدت یک بار قسمتی از اون گذاشته بشه.

بحث تبلیغات وبلاگ هم پیش اومد که گفته شد باید به طور موازی هم محتوای وبلاگ رو تقویت کنیم هم به تبلیغات بین دانشجوها برسیم.مثلا هرکسی یه پست جالب توجه که میذاره میتونه حداقل دوستای خودش رو به دیدن نوشته اش توی وبلاگ دعوت کنه که این ساده ترین راه!!

یه نکته دیگه هم انتخاب موضوعات میخ کوب کننده برای پست ها بود چون اهمیت زیادی داره تو ایجاد شوق خواننده! و نکته دیگه سر طولانی نبودن و وقت گیر نبودن پست ها بود که خلاصه و مفید باشند(ما قلّ و دلّ)

بحثی سر طنز داشتیم که باید خیلی عمیق تر از یه متن ساده باشه ودر حین لطیف بودن نکته دار هم باشه. آقای دانایی نیز از اینکه از شعر شب امتحانشون استقبال نشده بود ناراضی بودن!

دیگه چیزی یادم نمیاد!

از آقایان فکور ،دانایی، اردویی و خانم ها دانائیان، تقوی، رفیعی و خودم کمال تشکر رو دارم که برای این وبلاگ اهمیت قائل شدید.