ورود یک نویسنده جدید به جمعمون

سلام...امروز با یه اتفاق خوب اومدم توی وبلاگ! ورود یک نویسنده جدیــــــد و البته خاص 

ایشون افتخار دادن و به دعوت شخصی من حاضر به پیوستن به جمع نویسنده های ما شدند... 

این هم بیوگرافی ایشون به زبان خودشون رو:


نام: سرور

نام خانوادگی: فضل زرندی

سال تولد: 1330

مدرک تحصیلی: راهنمای خانواده

 

 

من یک خانم شصت و دو ساله هستم.. پدر و مادرم قمی بودند و با اینکه بنده هم متولد و  ساکن قم هستم افتخار میکنم که بچّه تهرونم و خیلی خوشحال میشم که فکر کنین اصلا پدر در پدر تهرونی هستم!

خیلی دلم میخواد قبل از مردنم برای یک بار هم که شده وکیلی، وزیری، یا حداقل رئیس جمهور بشم!

لذا برای شناساندن خودم بهتر دیدم که از طریق وبلاگ با شما قشر جوان در ارتباط باشم... البته بنده در خانواده ای مبارز به دنیا آمده ام و خودم هم چه قبل و چه بعد از انقلاب سابقه طولانی مبارزاتی دارم و به گواه تمام دوستان وآشنایان در این راه خستگی ناپذرم گرچه تا بحال از این همه مبارزه نتیجه ای نگرفتم ولی با تمام مشکلات قصد تسلیم شدن ندارم و تا نسل سوسک ها را برنیندازم دست بردار نیستم!!

به امید روزی که شما هم به من رای بدید...!


در پست های آینده حتما اشعار قشنگ ایشون رو میخونیم!

من به خال لبت ای دوست . . .

سلام :)

شعری که توی ادامه مطلب گذاشتم حدودا یک ماه پیش سروده شده

دوستش دارم و امیدوارم به دل شما هم بشینه...


+خواهشم اینه که نظراتتون رو تو دلتون نگه ندارین و مکتوب کنید !!!


بریم ادامه مطلب :

ادامه نوشته

بیانیه

سلام. قابل توجه نویسنده های محترم وبلاگ:

بخاطر تغییراتی که در پیش خواهیم داشت از نویسنده هایی که فعالیتشو بسیار کم هست (آقایان بهرامی و اردویی و خانم رفیعی که از سال 91 تا به حال پستی نداشتن و کسانی که ماه هاست حضور ندارند) خواهشمندیم برای ادامه همکاری هرچه سریع تر ابراز تمایل کنن.

با تشکر...

رقیب...

سلام الفبایی ها؛من برگشتـــــــــــــــــــم

این شعر رو با تمام وجودم گفتم،

کاستی ها و نقص هاش رو به حس شاعرش ببخشید...


وقتی به افسون و به ناز،درد خود پنهان میکند...

در بر مرا میگیرد و غم ها را درمان میکند...

وقتی حساب ِ دلخوشی،با عشق او از یاد رود...

وقتی که شب های دلم،با چشم او روشن شود...


کور باد دو چشم آن رقیب؛کورا جدا خواهد ز من...

جنگاوری خواهد اگر،آیم به جنگ تن به تن...


وقتی با شوق و دلهره؛از عشق میگویم خن...

لبخند نثارم میکند؛اسطوره ی عشق کهن...

وقتی که با دستان خود،دل را نوازش می کند...

با کژخلقی های من،پرمهر سازش میکند...


بشکسته باد دست رقیب،وقت نیایش با خدا...

گر او بخواهد در دعا؛باشند دو یار از هم جدا...


وقتی برای دیدنش،هر لحظه دل پر میزند...

تا آید در کوی وصال،بر سیم آخر میزند...

وقتی که چشمان ترم،عشقم را افشا می کند...

آرامش چشمان او،دل را مداوا می کند...


دور باد نگاه آن رقیب؛زین لحظه ی خوب وصال...

گر او بخواهد دشمنی؛اورا نخواهم داد مجال...

شعری از جنس"برق"!

سلام و خسته نباشید به همه ی دوستان....

با تمام وجود از پایان گرفتن امتحانات شادم...و به همه این شادی رو تبریک میگم:)برای من که زیاد ترم خوبی نبود امیدوارم شما اوضاعتون بهتر باشه!

دیگه آخرای امتحانات حس می کردم خودم زودتر از امتحانات تموم شم ولی خب ... هستیم هنوز:)

ترم سنگینی بود...بگذریم!

یه شعر جدید گفتم که یکم متفاوت از قبلی هاست...امیدوارم خوشتون بیاد

http://uploadtak.com/images/z6647_.jpg


دلم امشب ، مفاهیم عمیق برق و "تشدید" و "مدارات معادل" را نمی خواهد!

                                و در این لحظه طبعم با "خطوط انتقال" و "موج بر" اصلا نمی خواند!

کمی تاکید براینکه ،

           فقط گاهی ،

                  دلم حالش خرابست و شرایط عادی باشد،

                                            عمیقا رشته ام را دوست می دارد...

دلم شاعر شده امشب...

             کنار بید مجنون و ...

                       لب جوی و...

                           سه تار و آتش و خلوت ،

 مصدق...فاضل و قیصر؛

     و اشعارِ معاصر تا خود ِ خورشید می خواهد...



:) نظرات تون باعث میشه به شعرهام فکر کنم و اشکالاتشو برطرف کنم...

خدای خوب من...

سلام دوباره...

اول : فرا رسیدن ماه مبارک رمضان (با همه سختی هاش و روزهای گـــــــــرم و بلندش!!) تبریک میگمJ

دوم: بلاخره به عنوان آخرین دانشگاه هم که بود امتحاناتمون تموم شد!!

سوم: قرار هست اتفاقات خوبی برای وبلاگمون بیفته و بیشتر هم درارتباط با نویسنده هامونه...

در آخر هم دوست داشتم با این جملات قشنگ که ارزش یک بار خوندن رو دارن به دل هاتون حس خوبی رو هدیه بدم....


با خدا دعوا کردم باهم قهر کردیم فکر کردم دیگه دوسم نداره
رفتم تو رختخواب چند قطره اشک ریختم و خوابم برد
صبح که بیدار شدم مامانم گفت نمیدونی از دیشب تا صبح چه بارونی میومد . . .

ادامه نوشته

اشکاتو کی میشمره وقتی که
دستای من از گونه هات دوره
رفتن همیشه اختیاری نیست
..آدم یه جاهایی رو مجبوره

فکر کن همیشه مال من باشی
..دنیا مگه از این زیباترم میشه
تو خیلی چیزهارو نمیفهمی
…من خیلی حرفارو سرم میشه…

امروز اگه از من جدا باشی
…دلواپس فردای تو نیستم
دنیات شبیه روزگارم نیست
من مرد رویاهای تو نیستم

میرم با اینکه عاشقت هستم
با اینکه چشمای تری دارم
ای کاش بفهمی که برای تو
آرزو های بهتری دارم
ادامه نوشته

مستی نه از پیاله ،نه از خم شروع شد

از جاده سه شنبه شب قم شروع شد

......................

آیینه خیره شد به من و من به آینه

آنقدر خیره شد که تبسم شروع شد

............................

خورشید ذره بین به تماشای من گرفت

آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

.........................

وقتی نسیم آه من از شیشه ها گذشت

بی تابی مزارع گندم شروع شد

................................

موج عذاب یا شب گرداب ؟!هیچ یک

دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

..............................

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا

از ربنای رکعت دوم شروع شد

.........................

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار

تا گفتم السلام علیکم.........شروع شد

استاد فاضل نظری

شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده ست / فاضل نظری/

فاضل نظری و شعر هاش ، یک حالت ظاهری زیبا و یک معنای خصوصی داره . من فاضل نظری رو خیلی دوست دارم .



شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده ست


آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده ست


زندگی چون ساعت شماطه داره کهنه ای

از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده ست


چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم

چای می نوشم ولی از اشک،فنجان پر شده ست


بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند

دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده ست


دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر

شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده ست



شهر گفتم!؟ شهر! آری شهر! شهر

از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده ست


شعر نو

سلام به همه دوستان و با آرزوی موفقیت همه در این امتحانات،

خواستم در جواب مرحوم حسین منزوی که این شعر زیر را گفته این چند بیت را نوشته باشم

ای راه تو گم روند تو نامعلوم/ گه دوش به دوش من و گه رویاروم

رنگارنگی خصیصه مردان نیست/ یا زنگی زنگ باش یا رومی روم

مهدی اخوان ثالث هم توی شعر معروف زمستانش خیلی قشنگ گفته که خوندنش خالی از لطف نیست 

نه از رومم نه از زنگم همان دلتنگ دلتنگم بیا بگشای در بگشای دلتنگم

...

زنگی زنگم ولی رومی رومم کرده ای / آهن سختم ولی در دست مومم کرده ای

خواستم دیوانه ای سنت شکن باشم نشد / پایبند قید و آداب و رسومم کرده ای

با دروغ و رنگ در دنیا من مغرور را / آدمی شرمنده در نزد عمومم کرده ای

علم احساس و یال و عشق دزدیدی ز من / آشنا با منطق و جبر و نجومم کرده ای

...

دلم خون است و می گریم 

که همدردی ندارم تا بگویم ذره ذره دردهایم را

سرم در دامنش شب تا سحر گریان شوم با او

و گویم با خودم خاموش باش ای درد یارم صحبتی دارد

دلم خون است و گاهی از خیال این شقایق های عاشق می نویسم من 

و گاهی با خیالی نازک از نیلوفر و نسرین

که سازد درد من تسکین 

خداوندا تویی شاهد 

مگر جز شکر می گویم؟

مگر غیر از شما این درد را بر دیگری گویم؟

که را گویم که دریابد؟

ندایم را رساند بر سفیر حق

که را گویم که باشد خود زمانی خالی از انباره غم ها

که ای فارغ ز رنج و غم

در این دنیای دور از حس*

در این ویرانه سنگی

همانند طنین آب در اعماق دریاچه

دلم خواهد صدای درد قلبم در دل و در گوش او پیچد

ثوابت باشد اینجا گر نمایی نقل فریادی

عزیزا ! مهربانا ! چاکرت، خدمتگزارت، نور چشمانت، چرا اینگونه افتاده؟

چرا از درد می پیچد؟

نمی بیند چرا یاری؟

نمی بیند چرا یادی؟

*...من این تیکه رو از یک غزل انتخاب کردم نمیدونم بهش چی میگن ولی توی شعرای معاصر نیمایی گاهی اوقات دیدم که یه قسمت مثلا از غزل حافظ رو توی شعر خودشون می آرن 

"در این دنیای دور از حس" به شعرم مهربان بنگر / از آن بهتر به صد دفتر غزلهایم جلا فرما