فارسی چهارم دبستان (بخوانیم)

گاهی یک متن و یا یک شعر (که شاید نسبت به متن های دیگه ای که تا حالا خوندیم ساده تر و بی تکلف تر باشه ) به دل آدم میشینه، حتی اگه از آرایه ها و زیبایی های ادبی خاصی هم برخوردار نباشه...

چند وقت پیش که داشتم به خواهر کوچکترم املا می گفتم،به یکی از همین متن ها برخوردم.

اولش در عین سادگی برام کمی مسخره اومد و با خودم فکر کردم که هدفشون از گذاشتن این درس توی این کتاب اونم واسه ی بچه های چهارم دبستان چی میتونه باشه!

وقتی به آخر متن رسیدم و به نام نویسنده دقت کردم،باورم نمی شد این متن به این سادگی واسه "قیصر امین پور" باشه
اما وقتی برای دومین بار اونو خوندم و بیشتر دقت کردم خیلی به دلم نشست،و همون موقع در نظرم اومد که این متن رو توی وبلاگ بذارم تا همه ی بچه های الفبایی بخونن.
می دونم که شاید کمی زیاد و طولانی باشه!
اگر دوست داشتین حتما تا آخرش بخونین، امیدوارم شما هم خوشتون بیاد...

ادامه نوشته

فرصتی با شاعرانه های معروفی...

ترم یک و تحقیق ادبیات و گذری بر سمفونی مردگان،اولین باری بود که نامش را می شنیدم ولی چنان از قلمش می گفتند که بر تارک ذهنم نقش بست،عباس معروفی...

عباس معروفی به سال ۱۳۳۶ خورشیدی در تهران متولد شد. فارغ التحصیل هنرهای زیبای تهران در رشته هنرهای دراماتیک است و حدود یازده سال معلم ادبیات در دبیرستان‌های تهران بوده‌است.

نخستین مجموعه داستان او با نام «روبه روی آفتاب» در سال ۱۳۵۹ در تهران منتشر شد. پیش و پس از آن نیز داستان‌های او در برخی مطبوعات به چاپ می‌رسید اما با انتشار «سمفونی مردگان» بود که نامش به عنوان نویسنده تثبیت شد.

در سال ۱۳۶۹ مجله ادبی «گردون» را پایه گذاری کرد و بطور جدی به کار مطبوعات ادبی روی آورد. سبک و روال وی در این نشریه با انتظارات دولت ایران مغایر بود و موجب فشارهای پی در پی و سرانجام محاکمه و توقیف آن شد.

معروفی در پی توقیف «گردون» ناگزیر به ترک وطن شد. او به آلمان رفت و مدتی از بورس «خانه هاینریش بل» بهره گرفت. اما پس از آن برای گذران زندگی دست به کارهای مختلف زد؛ مدتی به عنوان مدیر یک هتل کار کرد و پس از آن «خانه هنر و ادبیات هدایت» را که کتابفروشی بزرگی است در خیابان کانت برلین، بنیاد نهاد و به کار کتابفروشی مشغول شد. و کلاس‌های داستان نویسی خود را نیز در همان محل تشکیل داد و در حال حاضر از طریق این کارها روزگار می‌گذراند.

او سردبیر نشریه ادبی گردون بود که توقیف شد.

آثار:

رمان :
سمفونی مردگان (۱۳۶۸)
سال بلوا (۱۳۷۱)
پیکر فرهاد
فریدون سه پسر داشت (۱۳۸۲)
ذوب شده (۱۳۸۸)
تماما مخصوص (۱۳۸۹)
مجموعه داستان:
پیش روی آفتاب (۱۳۵۹)
آخرین نسل برتر (۱۳۶۵)
عطر یاس (۱۳۷۱)
دریاروندگان جزیره آبی‌تر (۱۳۸۲)
آن شصت هزار، آن شصت نفر
نمایشنامه :
تا کجا با منی (۶۲-۱۳۶۱)
ورگ (۱۳۶۵)
دلی بای و آهو (۱۳۶۶)
آونگ خاطره‌های ما (سه نمایشنامه) (۱۳۸۲)
مجله :
مجله ادبی گردون

جوایز :

جایزه«بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سور کامپ»

در ادامه ی مطلب،چند نوشته از ایشون رو خواهیم دید:


ادامه نوشته

خدایا مرا ببخش...


خدایا مرا ببخش

اگر صدایت نمی زنم ، فراموشت نکرده ام

خدایا مرا ببخش 

اگر چیزی از تو نمی خواهم ، همه چیز را از تو گرفته ام

خدایا مرا ببخش 

اگر طنابم را گسسته ام ، پوسیده بود ، محکم ترش را می خواهم

خدایا مرا ببخش 

اگر آتش عشقت را با اشک هایم بیرون می رانم ، دارم شعله ور می شوم

خدایا مرا ببخش 

اگر خودپرستم ، در وجودم تو را یافته ام

خدایا مرا ببخش 

اگر به دنیا دل بسته ام ، در شوره زارش رد تو را می جویم

خدایا مرا ببخش 

اگر در عشقت کفر می گویم ، قلبم گنجایش این همه رحمت را ندارد

خدایا مرا ببخش 

اگر چشمانم را بسته ام ، می خواهم امشب خواب تو را ببینم... !

مرا ببخش...

                                                                                                                

منبع: .......................................................................................................... مجله آفتابگردون

شیشه ی پنجره!

به خودت مــگیر شیشه ی پنجـره

تمیزت می کنند

که کــوه را بی لک ببینند

و آسمان را بی چرک،

به خودت مــگیر شیـشه...

تمیزت می کنند

             که دیـده نــشـوی ... !


علیرضا روشن

کوه ها ادامه ی تپه ها هستند و

                                 دریاها ادامه ی رودخانه ها

                                                فردا ادامه ی امروز و امروز، ادامه ی دیروز

فردای هرکس را امروز او می سازد

پس من دعا می کنم ؛

                                دیروزم امروزم را خوب ساخته باشد  و

                                                                                     امروز فردایم را ...

دوستت دارم..

تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم...
برای خاطر عطر گسترده بیکران ..و برای خاطر عطر نان گرم...
برای خاطر برفی که آب می‌شود.. برای خاطر نخستین گل..
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان..
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم...

جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک می‌بینم...
بی تو جز گستره بی کرانه نمی‌بینم میان گذشته و امروز...
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم..
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم..
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.

تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست..
تو را برای خاطر سلامت..
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می‌دارم..
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
تو می‌پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم...

اثر پل الوار و ترجمه احمد شاملو

پ.ن:

-پاراگراف اول بی نظیره..

-اگه یادتون باشه توی سکانسی از فیلم مدار صفر درجه این جملات از زبان شهاب حسینی گفته شد.

-بعضی وقت ها فکر میکنم کار خیلی سختی رو شروع کردیم چون وسعت ادبیات و اشعار در سطح جهان اینقدر زیاده که قابل گفتن نیست..  از شما همراهان خوب وبلاگ خواهش میکنم پیشنهادات خودتونو واسه پست ها به ما بگید و اینکه بیشتر از کدوم مشاهیر (قدیم-معاصر) نمونه اثر بذاریم...

 

گیلاس آبی

فکر میکنم پدرم

شناسنامه ام را دستکاری کرده است!                                  

نمیدانم اعداد آن را باور کنم،

یا تعداد موهای سفیدم را!!

 

نویسندگان خود را در نقش

قهرمانان داستانهایشان

 به تصویر میکشند..

ولی پای توکه در میان باشد

من،بدترین شخصیت تمام

داستانهای تاریخ

خواهم شد!

 

وقتی سرفه ام میگیرد

همه با لیوانی آب سراغم میایند

اما وقتی دلم میگیرد...

 

نه عزیز دل من

قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد!

فقط من و تو از این به بعد

همدیگر را "شما"

خطاب میکنیم!

پ.ن:

این نوشته های خیلی خیلی زیبا از آقای" میلاد تهرانی" هست که توی مجله موفقیت نوشته شده بودن.

اسم گیلاس آبی هم نام صفحه متعلق به ایشونه!

وصیت نامه مرحوم حسین پناهی

 

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.

در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می طلبم

پ.ن:

طبق معمول ما ایرانیان هرکسی که از دنیا میره تازه دنبال نوشته ها و حرفاش میریم که شاید به درد بخوره!

من شخصا اینقدر که بعد مرگ این هنرمند با ایشون آشنا شدم تا قبلش حتی نمیدونستم شعر هم میگن(شعرهاشون رو تو پست های بعد براتون میذارم)

بیاید بیشتر قدر همدیگه رو بدونیم...

مناجات هاي خواجه عبدالله انصاري

الهي تو ما را جاهل خواندی، از جاهل جز خطا چه آید؟

تو ما را ضعیف خواندی، از ضعیف جز خبط چه آید؟

الهی تو ما را بر گرفتی، وامگذار و در سایه لطف و عنایت خود می دار.

الهی تو دوختي، من درپوشيدم و آنچه در جام ريختي نوشيدم،

هيچ نيايد از آنچه كوشيدم...

الهي چون تو توانايي كه را توان است؟

در ثناي تو كه را زبان است؟

و بي مهر تو كه را سر و جان است؟!

الهی روزگاری تو را مي جستم خود را می يافتم،

اکنون خود را مي جويم و تو را می يابم!

الهی ،

ای يافته و يافتنی ، از مست چه نشان دهند جز بی خويشتنی،

همه خلق را محنت از دوری است و اين بيچاره را از نزديکی،

همه را تشنگی از نايافت آب است و ما را از سيرآبی!

روز بارانی

 

 

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
و
به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟پیش بینی اش را کرده بودی
چتر آورده بودی
و من غافلگیر شدم

سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد
و
وچند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم..
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم
تنها برو

دکتر علی شریعتی