جملات مرحوم حسین پناهی
به ساعت نگاه میکنم
حدود سه نصف شب است
چشم میبندم تا مبادا که چشمانت را
از یادت برده باشم...
به ساعت نگاه میکنم
حدود سه نصف شب است
چشم میبندم تا مبادا که چشمانت را
از یادت برده باشم...
چند روز پیش داشتم دنبال شاعر ِیکی از شعرهایی می گشتم
که بدجور توی ذهنم جاخوش کرده بود.
با یک نام ناآشنا مواجه شدم!
شاه نعمت الله ولی !
نام کـــامـــل:
سید نورالدین نعمت الله بن محمد بن کمال الدین یحیی کوه بنانی کرمانی
مــعــروف به:
سید نورالدین شاه نعمت الله ولی ماهانی کرمانی
(مـاشـالـلـه ! ! ! کی مـیـره ایـن هـمـه راهـو ! ! !)
شاه نعمت الله از اقطاب و عرفای قرن هشتم و نهم هجری است که طریقتی جدید در تصوف ایجاد کرد و پیروان سایر طریقت ها را نیز تحت تاثیر خود قرار داد.
او در طریقه ی تصوف موسس سلسله ی مشهور نعمت اللهی است و در راه طریقت و سیر و سلوک، مقامی بلند داشته است.
مدت زندگانی او 104 سال ذکر شده است و خود او تا 97 سالگی خود را نیز بیان کرده است.
نود هفت سال عمر خوشی بنده را داد حی پاینده
از جمله توصیه ها و سفارشات شاه نعمت الله ولی به مریدان خود این بود که برای تصفیه دل و تزکیه نفس باید در خدمت خلق باشید و در خدمت به مردم کوتاهی نکنید و در اجتماع حاضر باشید.
از همین نکته می توان استنتاج کرد که او مردم را از گوشه گیری پرهیز می دهد و به خدمت خلق و حضور در اجتماع دعوت می کند و البته بیان می کند که دل به دنیا و مادیات نبندید و خود را برای سفر آخرت آماده کنید.
ذکر حق ای یار من بسیار گو گر توانی کار کن در کارکن
شاه نعمت الله ولی دارای دیوانی است مشتمل بر :
قصاید ، غزلیات ، ترجیعات ، مثنویات ، قطعات ، دوبیتی ها ، رباعیات ، مفردات
تعدادی از مفردات شاه نعمت الله ولی:
گر عادت است رسم تکلّف میان خلق
ما عارفیم و عادت ما ترک عادت است
وجود علم و عمل چون عطای حضـرت اوست
جزاء علم و عمل محض لطف و سنت اوست
ذره ای نیست که خورشید در او پیدا نیست
قطره ای نیست درین بحر که او با ما نیست
چشم آن دارم که حال چشم من پرسد نگار
زان که بی نقش خیالش دیده ام شد دلفگار
برای مطالعه دیگر اشعار این شاعر، به سایت گنجور ( در پیوندهای وبلاگ )
مراجعه کنید.
تو را به جای همه روزگارانی که نمیزیستهام دوست میدارم...
برای خاطر عطر گسترده بیکران ..و برای خاطر عطر نان گرم...
برای خاطر برفی که آب میشود.. برای خاطر نخستین گل..
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمیرماندشان..
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست میدارم...
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک میبینم...
بی تو جز گستره بی کرانه نمیبینم میان گذشته و امروز...
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم..
میبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم..
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش میبرند.
تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست..
تو را برای خاطر سلامت..
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست میدارم..
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
تو میپنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم...
اثر پل الوار و ترجمه احمد شاملو
پ.ن:
-پاراگراف اول بی نظیره..
-اگه یادتون باشه توی سکانسی از فیلم مدار صفر درجه این جملات از زبان شهاب حسینی گفته شد.
-بعضی وقت ها فکر میکنم کار خیلی سختی رو شروع کردیم چون وسعت ادبیات و اشعار در سطح جهان اینقدر زیاده که قابل گفتن نیست.. از شما همراهان خوب وبلاگ خواهش میکنم پیشنهادات خودتونو واسه پست ها به ما بگید و اینکه بیشتر از کدوم مشاهیر (قدیم-معاصر) نمونه اثر بذاریم...
غم نامه ای که استاد شهریار در از دست دادن مادرشان سرودند.
روحشان شاد!
جشنوارۀ نقد كتاب
روند رو به رشد آمار توليد كتاب در سالهاي اخير و ضرورت بررسي ارزش محتوايي آنها از سويي و نيز لزوم تثبيت نقد علمي و فرهنگسازي نقدپذيري از سوي ديگر، موجب شد موسسۀ خانه كتاب نزديك به 9 سال پيش متولي انتشار مجموعه نشريات تخصصي نقد كتاب با عنوان كتاب ماه و جريانساز آن در كشور گردد. اين تجربۀ گرانبها، بعدها و مشخصاَ از يازدهمين دورۀ هفتۀ كتاب زمينهساز ارائۀ طرح برگزاري جشنواره نقد كتاب از سوي خانۀ كتاب به معاونت امور فرهنگي و تصويب آن از سوي آن معاونت شد. اكنون بعد از برگزاري موفق دو دورۀ اين جشنواره، دبيرخانه دائمي جشنواره طرح برگزاري سومين دورۀ جشنوارۀ نقد كتاب را به معاونت امور فرهنگي ارائه ميكند.
اهداف جشنواره
1ـ رشد و بالندگي فن نقد كتاب؛
2ـ تشويق منتقدان و ايجاد رقابت سالم و سازنده در فضاي نقد علمي در حوزه كتاب؛
3ـ ارتقاي سطح كيفي منابع مكتوب كشور از طريق گسترش نقد.
حافظ این جوری گفته
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
و حالا عالی پیام این جوری شعر را تکمیل می کند
شادی و عیش تو را، درد نهان ما را بس
نگرانی و غم و هول و تکان ما را بس
هفت دریای تنعم همه اش مال خودت
قطره ی آب ته قطره چکان ما را بس
نوش جان تو کباب بره و بوقلمون
یک قلپ آب خنک لقمه ی نان ما را بس
هر دو لپ تو گل انداخته چون رب انار
زردی صورت و درد یرقان ما را بس
بنز مستخدمت از خانه ی ما گنده تر است
ناز کم کن که همین چرخ ژیان ما را بس
خرج هر ماه عطینای تو میلیون میلیون
سیر در منظر ویترین دکان ما را بس
رشوه و ربح و نزول عایدی جیب شما
گر حلال است همین یک دو قران ما را بس
مفت چنگ تو همه ماهرخان دنیا
زن ذلیلان جهان، ترس زنان ما را بس
هر زمانی رنگی و هر روز قوانین جدید
این همه قاعده ی زورچپان ما را بس
ادعا کم کن و از بهر خدا وعده مده
صبح و شب لاف و گزافات چاخان ما را بس
اینهمه تهمت ناجور به ما می بندی
نام بهمان و صفت های فلان ما را بس
منصب و پست و ریاست همه در بست از تو
کارت عضویت در حزب خران ما را بس
روزنامه رادیو تلویزیون مال خودت
شعر هالو و درازی زبان ما را بس
در پناه ایزد منان شاد باشید
شناسنامه ام را دستکاری کرده است!
نمیدانم اعداد آن را باور کنم،
یا تعداد موهای سفیدم را!!
نویسندگان خود را در نقش
قهرمانان داستانهایشان
به تصویر میکشند..
ولی پای توکه در میان باشد
من،بدترین شخصیت تمام
داستانهای تاریخ
خواهم شد!
وقتی سرفه ام میگیرد
همه با لیوانی آب سراغم میایند
اما وقتی دلم میگیرد...
نه عزیز دل من
قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد!
فقط من و تو از این به بعد
همدیگر را "شما"
خطاب میکنیم!
پ.ن:
این نوشته های خیلی خیلی زیبا از آقای" میلاد تهرانی" هست که توی مجله موفقیت نوشته شده بودن.
اسم گیلاس آبی هم نام صفحه متعلق به ایشونه!
خدا وکودک
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید!
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ..
*** مـادر***
صدا کنی.
پ.ن:
آسودگی از محن ندارد مادر
آسایش جان و تن ندارد مادر
دارد غم و اندوه جگر گوشه خویش
ورنه غم خویشتن ندارد مادر ( رهی معیری )
ای لاله زیبای من از خون دل یادم بگو! صد غنچه زیبا بیا بشکفته در صد نوبهار!
ماه سپید آور دلا چون روح پاک عاشقی! دولت به زیبایان بگو مانند یار کامکار!
طاهر شو و مستانه را از ماه دلها پاک کن! با می به آبی صاف کن این اشک خون از لاله زار!
ای خاطر و دربان من زندان عشقم جای ده! ای شاهد غدار من پایم کش از بند و حصار!
روح من از غم پر کن و دلخوش به صد پروانه ام! تا بر تو من گریان شوم از اشک گلها زار زار!
آرامش از جان آمدم چون یار صادق دیده ام! در آب و آتش گشته ام مانند دلها بی قرار!
ناز شکوفا آورم بر پیکر طناز دوست! گل بر سپیدار آورم تا نقش بندد گلعذار!
چهر از تو نیلوفر شد و در باغ شیرازم برست! رونق به بازار از تو شد این دست را آیینه وار!
ای قدرت بی منتهی! تاج از "سپهر"م نیک ده!
ای ملکت درگاه من! ای پدشاه شهریار!
بخوانم ماه یکتا را به راه جعد سحر آمیز! به شعرش تازه می گردم چو باشد نظم توراتش!
به زیبای شکوفا دل همی پروانه می گردم! به صدرای جوانمردان نشان آرم به مرآتش!
نهالی تازه می خواهم که بر فکرش عیان سازم! صبوح از عشق می بینم به اعطای کراماتش!
همی مستانه می گردم که او دلداده می خواهد! تو را ای عاشق شیدا به صد کبر و مباهاتش!
به حج عشق می گردد نسیمی دوره کعبه! خدا را گو که خود باشد دمی تبریک میقاتش!
قضای عشق برگردان قدر را معرفت آموز! کتابت کن تو این دل را به دست پاک طاماتش!
هنوز از بوی دلدارش دو چشم خون فشان دیده! هنوز از خاطرش جانا خدا باشد مراعاتش!
به نیکی چهرم آذر کن که عمری نو به من باشد! امیدم تازه میگردد به دیدار و ملاقاتش!
نثار روح او ما را دعای قلب پاکیزه!
"سپهر" افسانه می خواند به هجران و مناجاتش!
قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.
عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.
بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.
کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.
روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!
کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.
گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.
در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می طلبم
پ.ن:
طبق معمول ما ایرانیان هرکسی که از دنیا میره تازه دنبال نوشته ها و حرفاش میریم که شاید به درد بخوره!
من شخصا اینقدر که بعد مرگ این هنرمند با ایشون آشنا شدم تا قبلش حتی نمیدونستم شعر هم میگن(شعرهاشون رو تو پست های بعد براتون میذارم)
بیاید بیشتر قدر همدیگه رو بدونیم...
شعر بی قافیه دلتنگ است
چه کسی می داند که دلش از چه پُر است... ؟
و چه کس می داند
شعر در معنای حقیقی چیست
من معتقدم
شعر فقط قافیه نیست!
شعر آنست که احساس در آن پر بزند...
شعر آنست که با خواندن و فهمیدنش انسان برود تا لاهوت...
برود تا به بلندای سکوت...
و بیابد خود را...
من معتقدم که دعا هم شعر است
چون در آن پنجره ای رو به خدا می بینم...
و خدا را
سرچشمه ی احساس جهان...!
چه کسی می داند... ؟
شاید آنان که دل شعر مرا می شکنند
از احساس کبوترهایی که نخستین بار است
پر خود را می سپارند به باد
یا که از شوق پرستوی مهاجر و از ترس سقوطش
غافل شده اند...!
چه کسی می داند... ؟
:: برگی از دست نوشته های شعرگونه ی فرزانه رفیعی ::
پی نوشت:
به نظر من شعر مفهوم نسبی داره.
اینم دیدگاه من بود که در قالب شعر (البته طبق تعاریف خودم) براتون گذاشتم!
بغض داری؟ شانه ی مردانه پیدا می شود
امتحان کن! ساده و معصوم لبخندی بزن
تا ببینی باز هم دیوانه پیدا می شود
من اسیر عابر این کوچه ی پاییزی ام
ورنه هر جایی که آب و دانه پیدا می شود
عصر پاییزی زیبایی ست لبخندی بزن
یک دوفنجان چای در این خانه پیدا می شود
"غزلی زیبا از حامد عسگری"
آه! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتــاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ جه فرقـــی دارد ؟
"بال "وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست...
"برگرفته از کتاب ( گریه های امپراطور ) سروده ی فاضل نظری"
لاله را رنگین نما تا خون مینایت کشد! در چمن نقش آفرین تا نقش زیبایت کشد!
عالم عشق آور اندر دل که ما را بیند او! شور دلدارم بگو تا دل به جانهایت کشد!
دل به جانان گو که تا دلداده روی ماهرو! مهربان از دل شود جان از سراپایت کشد!
غم به محراب تو آرد سوسن مرجانه دوست! نیک دنیای تو گردد بار دنیایت کشد!
عشوه دستان شو و در مهر ایزد راه ده! غمزه پنهان شو و جان بر که پیدایت کشد!
خوب من دردانه شو تا در تو باشد محرمی! ماه من پروانه شو تا ماه رعنایت کشد!
عاشق جانها شو و بر مهر جانها رحم کن! در ضیافت باش تا جان را پذیرایت کشد!
خنده بر دلبر نما تا در تو یابد عشق را! چهره را شیرین نما تا باغ گلهایت کشد!
عشق بر درگاه بر تا روح یار آید به تو! صورت مستانه را بی ترس و پروایت کشد!
یا "سپهر"ا مهربان باش از نگاه عاشقی!
تا نگاه عشق در دلها شکوفایت کشد!