جملات مرحوم حسین پناهی
به ساعت نگاه میکنم
حدود سه نصف شب است
چشم میبندم تا مبادا که چشمانت را
از یادت برده باشم
و طبق عادت کنار پنچره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه های کشتزار شبگردان
خمیده و خاکستری
گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا میپرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا میپرم
و خوب میدانم
سال هاست که مرده ام
********************************************
آری …
دلم ! ، گلم ! حرمت نگه دار
کاین اشکها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گریه میکرد
بی مجال اندیشه به بغضهایش
تا کی مرا گریه کند
تا کی
و به کدام مرام بمیرد
آری … دلم ! ، گلم
ورق بزن مرا
و به افتاب فردا بیاندیش که برای تو طلوع میکند
با سلام و عطر آویشن
********************************************
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
********************************************
بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت
********************************************
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم
عشق را دوست دارم
ولی از زنها می ترسم
کودکان را دوست دارم
ولی از آیینه می ترسم
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم
من می ترسم پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
********************************************
پ.ن :
انتخاب این جملات از بین جملات بسیار زیبای مرحوم حسین پناهی بسیار سخت بود، اگر دوست داشتید حتما بگید تا بازم براتون بذارم...