عرش بر دوش غدیر

تا ملائک همگی دور علی چرخیدند

حاجیان را ز ارادت به علی سنجیدند

حاجیانی که همگی منتظر حق بودند

در بر احمد مختار علی را دیدند

با نفس های علی باز خدا ساخت بهشت

چون که از برکت حیدر همه را بخشیدند

مثل نقلی روی دستان پر از لطف نسیم

اختران را طرف عرش خدا پاشیدند

تا که دستان علی را به هوا بُرد نبی

دست او را همه ی آینه ها بوسیدند

آسمان ها همگی خم شده و مثل زمین

روی خود را به کف پای علی ساییدند

زائرانی که ز اخلاص به او رو کردند

کوثر از دست خود فاطمه می نوشیدند

یا علی بود که از عرش خدا می بارید

نور مولا به سر ثانیه ها می بارید










ادامه نوشته

مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید

در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور

در زمستــــان غبــــار آلــــــود و دور

یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شور

ادامه نوشته

با سلام به شما دوستان عزیز

امیدوارم از این پستی که میگذارم لذت ببرید و نظرات و انتقادات خود را بگویید .این شعر درون مایه ای از امید عاشق به دیدن معشوق دارد :

سال های سال به تو می اندیشیدم
سال های سال به تو اندیشیدم
سالیان دراز تا به روز دیدارمان
آن وقت ها که می نشستیم تنها و شب بر پنجره فرو می آمد
و شمع ها سوسو می زدند.

ورق می زدم کتابی درباره ی عشق
باریکه ی دود روی نوا ، گل سرخ ها و دریای مه آلود
وتو را در شعری ناب و پر شور می دیدم.

در این لحظه ی پر وضوح
افسوس جوانی ام را می خورم ،
خواب های وجد آور زمینی ، انگار پشه هایی
که با درخشش کهربایی بر پارچه ی شمعی خزیدند.
تو را خواندم ، چشم به راهت ماندم ، سال ها گذشت
من سرگردانِ نشیب های زندگی سنگی
تو را در لحظه های تلخ
در شعر ناب و پر شور حبس کردم.

اینک دربیداری ، تو سبک بال آمده ای
و خرافه باورانه یادم هست که
چه طور آینه ها
آمدنت را درست پیش بینی کرده بودند.


ادامه نوشته

روشن شب

روشن است اتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده میلغزد درون گور

دیرگاهی ماند اجاقم سرد
وچراغم بی نصیب از نور

خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا آمد کسی از در
در سیاهی اتشی افروخت.
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت

گر چه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب
لیک میبینم ز روزن های خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب

کمدی الهی

با سلام خدمت همه دوستان الفبا

مقدمه:

«دانته آلیگیری» در ۶ جولای سال ۱۲۶۵ در شهر« فلورانس» که در آن زمان، یکی از جمهوری های متعدد ایتالیایی محسوب می شد، در خانواده ای متوسط به دنیا آمد و در سال ۱۳۲۱ میلادی، در سن ۵۶ سالگی درگذشت. او تحصیلاتش را در «دارالتعلیم مذهبی برادران کهتر» شروع کرد. زندگانی دانته سرشار از تلخکامی ها و محرومیت ها بود. دانته در دانشگاه های «فلورانس» و «پالودا» به کسب علم و دانش پرداخت. وی یکی از شاگردان برجسته بود و علاقه زیادي به رشته های فلسفه و اخلاق داشت. دانته آلیگیری طی دوران زندگی خود دست به انتشار کتاب های متعددی زد که معروفترین آنها «زندگانی نو»، «ضیافت»، «سلطنت»، «آهنگ ها» و بالاخره شاهکار او کتاب «کمدی الهی» است. این کتاب در سه بخش نگاشته شده است : دوزخ ، برزخ و بهشت که اشاره ای به ساختار جهان است و آموزش کلاسیک آن را نباید دست کم گرفت که در ادامه شرحی از این کتاب را می خوانیم :

ادامه نوشته

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن   

  دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن
اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن
ادامه نوشته

با آنکه خوش آید از تو، ای یار، جفا لیکن هرگز جفا نباشد چو وفا
با این همه راضیم به دشنام از تو از دوست چه دشنام؟ چه نفرین؟ چه دعا؟

***

عیشی نبود چو عیش لولی و گدا افکنده کله از سر و نعلین ز پا
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدا بگذاشته از بهر یکی هر دو سرا

***

ای دوست، به دوستی قرینیم تو را هر جا که قدم نهی زمینیم تو را
در مذهب عاشقی روا نیست که ما: عالم به تو بینیم و نبینیم تو را

***

ای دوست، فتاد با تو حالی دل را مگذار ز لطف خویش خالی دل را
زیبد به جمال تو خود بیارایی دل زیرا که تو بس لایق حالی دل را

***

سودای تو کرد لاابالی دل را عشق تو فزود غصه حالی دل را
هر چند ز چشم زخم دوری، ای بینایی نزدیک منی چو در خیال دل را

***

تا با توام، از تو جان دهم آدم را وز نور تو روشنی دهم عالم را
چون بی‌تو بوم، قوت آنم نبود کز سینه به کام خود برآرم دم را

***

تا ظن نبری که مشکلی نیست مرا در هر نفسی درد دلی نیست مرا
مشکل‌تر ازین چیست؟ که ایام شباب ضایع شد و هیچ منزلی نیست مرا

***

دل بر تو نهم، زنم بداندیشان را وز تو نبرم ستیزه‌ی ایشان را
گر عمر مرا در سر کار تو شود عهد تو به میراث دهم خویشان را

***

از باده‌ی عشق شد مگر گوهر ما؟ آمد به فغان ز دست ما ساغر ما
از بسکه همی خوریم می را بر می ما درسر می شدیم و می در سر ما

***

ای روی تو آرزوی دیرینه‌ی ما جز مهر تو نیست در دل و سینه‌ی ما
از صیقل آدمی زداییم درون تا عکس رخت فتد در آیینه‌ی ما

***

گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت

***

عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت وز دیده بسی خون دل ساده بریخت
بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت

***

ای جمله‌ی خلق را ز بالا و ز پست آورده ز لطف خویش از نیست به هست
بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه؟ در سایه‌ی عفو تو چه هشیار و چه مست؟

***

پیری ز خرابات برون آمد مست دل رفته ز دست و جام می بر کف دست
گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست جز مست کسی ز خویشتن باز نرست

***

گفتم: دل من، گفت که: خون کرده‌ی ماست گفتم: جگرم، گفت که: آزرده‌ی ماست
گفتم که: بریز خون من، گفت برو کازاد کسی بود که پرورده‌ی ماست

***

ماییم که بی‌مایی ما مایه‌ی ماست خود طفل خودیم و عشق ما دایه‌ی ماست
فی‌الجمله عروس غیب همسایه‌ی ماست وین طرفه که همسایه‌ی ما سایه‌ی ماست

***

آن دوستی قدیم ما چون گشته است؟ مانده است به جای؟ یا دگرگون گشته است؟
از تو خبرم نیست که با ما چونی باری، دل من ز عشق تو خون گشته است

***

در دام غمت دلم زبون افتاده است دریاب، که خسته بی‌سکون افتاده است
شاید که بپرسی و دلم شاد کنی چون می‌دانی که بی تو چون افتاده است؟

***

هرگز بت من روی به کس ننموده است این گفت و مگوی مردمان بیهوده است
آن کس که تو را به راستی بستوده است او نیز حکایت از کسی بشنوده است

***

معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است رو هم نفسی جو، که جهان یک نفس است
با هم نفسی گر نفسی بنشینی مجموع حیات عمر آن یک نفس است

***

دل رفت بر کسی که بی‌ماش خوش است غم خوش نبود، ولیک غمهاش خوش است
جان می‌طلبد، نمی‌دهم روزی چند جان را محلی نیست، تقاضاش خوش است

***

عشق تو، که سرمایه‌ی این درویش است ز اندازه‌ی هر هوس‌پرستی بیش است
شوری است، که از ازل مرا در سر بود کاری است، که تا ابد مرا در پیش است

***

شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشق است ذهنی، که رموز عشق داند، عشق است
مهری، که تو را از تو رهاند، عشق است لطفی، که تو را بدو رساند، عشق است

***

بیمار توام، روی توام درمان است جان داروی عاشقان رخ جانان است
بشتاب، که جانم به لب آمد بی‌تو دریاب مرا، که بیش نتوان دانست

آه، در ایثار سطح ها چه شکوهی است !


                                     ای سرطان شریف عزلت!


                                                    سطح من ارزانی تو باد!


یک نفر آمد


      تا عضلات بهشت


              دست مرا امتداد داد


یک نفر آمد که نور صبح مذاهب


                      در وسط دگمه های پیرهنش بود


از علف خشک آیه های قدیمی


                            پنجره می بافت


مثل پریروزهای فکر، جوان بود


حنجره اش از صفاف آبی شط ها


                                     پر شده بود


یک نفر آمد کتاب های مرا برد


      روی سرم سقفی از تناسب گل ها گشید


                         عصر مرا با دریچه های مکرر وسیع کرد


میز مرا زیر معنویت باران نهاد


                              بعد، نشستیم


حرف زدیم از دقیقه های مشجر


               از کلماتی که زندگی شان ، در وسط آب می گذشت


فرصت ما زیر ابرهای مناسب


                       مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه


                                            حجم خوشی داشت


نصفه شب بود، از تلاطم میوه


                         طرح درختان عجیب شد


رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت


                  بعد


                        دست در آغاز جسم آب تنی کرد


                                     بعد در احشای خیس نارون باغ


                                                                        صبح شد.


تا شقایق هست...

شاید آن روز که سهراب نوشت    تا شقایق هست زندگی باید کرد ... ؟

خبری از دل پر درد گل یاس نداشت ؟

باید این طور نوشت :

هرگلی هم باشی .....

چه شقایق - چه گل پیچک و یاس

زندگی لجباز است -

زندگی در گرو خاطره هاست !

خاطره در گرو فاصله هاست !

فاصله در گرو خاطره هاست !

فاصله تلخ ترین خاطره هاست ...

تقدیم به توییی که نمی دانم در خاطرهم می مانی یا خاطره می شوی! 

فریاد زدم خدایا!

این چه رسمی است عزیزان را جدا کردن هنر نیست!

عزیزان قلب انسانند!

خدایا بدون قلب چگونه می توان زیست؟