نشست نویسندگان الفبا

سلام.

این پست مخصوص نویسندگان وبلاگ الفبا است.

 با توجه به گذشت زمان و جذب نویسنده های خوب و توانا از بین دانشجویان و همچنین جذب مخاطب و همراهان بیشتر وظیفه ی ما هم حساس تر و ارزش نوشته هایمان بالاتر رفته است. به همین خاطر نیاز به یکدست کردن و توجه بیشتر داشتن به نوشته ها احساس میشود.

به این منظور از تمام شما نویسندگان و همراهان همیشگی الفبا خواهشمندم  "الزاما" در تاریخ ۳/۴/۱۳۹۱ راس ساعت ۱۲ دریکی از آلاچیق های محوطه   حضور پیدا کنید. (درصورتیکه با زمان مشخص شده مشکلی وجود دارد در قسمت نظرات گفته شود)

 

 اهداف نشست:

-تقویت و ارتقاء پست های "قلم بچه ها"

-پرداختن به سایر موضوعات وبلاگ

-جذب سایر دانشجویان و معرفی وبلاگ به دانشجویان علاقمند

-جذب نویسندگان شایسته و توانا

-تبادل با سایر سایت های ادبی

-...

با نظرات و پیشنهادات خود سعی در پیشرفت این فضای مجازی که دراختیار ماست داشته باشیم.

باتشکر.

خانه دوست

شعر خانه دوست -- سروده ی "فریدون مشیری"

در پاسخ به شعر نشانی از «سهراب سپهری»

من دلم مي‌خواهد
خانه‌اي داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش
دوست هايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسي مي‌خواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوي دلهاست
شرط آن داشتن
يک دل بي‌رنگ و رياست
بر درش برگ گلي مي‌کوبم
روي آن با قلم سبز بهار
مي‌نويسم اي يار
خانه‌ي ما اينجاست تا که سهراب نپرسد دیگر

"خانه دوست کجاست؟"

خدایا مرا ببخش...


خدایا مرا ببخش

اگر صدایت نمی زنم ، فراموشت نکرده ام

خدایا مرا ببخش 

اگر چیزی از تو نمی خواهم ، همه چیز را از تو گرفته ام

خدایا مرا ببخش 

اگر طنابم را گسسته ام ، پوسیده بود ، محکم ترش را می خواهم

خدایا مرا ببخش 

اگر آتش عشقت را با اشک هایم بیرون می رانم ، دارم شعله ور می شوم

خدایا مرا ببخش 

اگر خودپرستم ، در وجودم تو را یافته ام

خدایا مرا ببخش 

اگر به دنیا دل بسته ام ، در شوره زارش رد تو را می جویم

خدایا مرا ببخش 

اگر در عشقت کفر می گویم ، قلبم گنجایش این همه رحمت را ندارد

خدایا مرا ببخش 

اگر چشمانم را بسته ام ، می خواهم امشب خواب تو را ببینم... !

مرا ببخش...

                                                                                                                

منبع: .......................................................................................................... مجله آفتابگردون

یکی از بندگان خدا

شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد؛

انگار که با نگاهش، نداشته‌هایش رو از خدا طلب مي‌کرد،

انگار با چشم‌هایش آرزو مي‌کرد.

خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد داخل فروشگاه رفت؛ چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.

- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!

+ خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد. (اشو زرتشت)

مهمان رویاها...

بگذار امشب خواب را...

مهمان رویا تو باشم...

تو بیایی...

دستانم را بگیر...

و بدویم تا قعر دوست داشتن ها...

آنجا که ابدیت جاریست...

تو بیایی و با من...

از شوق بگویی...

و با تو...

از خویش بگویم و از پس و از پیش این بودن...

تو بیایی و تنهایی...

دروغی مسخره بر کام لحظه هایم باشد...

تو بیایی و یک امشب را...

مهمان رویا تو باشم...

من اگر تب زده ام...

بابت چنگ هاییست که با ولع تمام...

به دامان این تنها ترین شب زده ام...

من اگر به درد تنهایی مسموم شده ام...

سببش زندانیست از بی تو بودن...

که به حبس ابد در آن محکوم شده ام...

بگذار یک امشب را...

تنها همین امشب را...

مهمان رویا تو باشم...

باز خواهم گشت به یقین...

به آرامش پیش از دیدار...

تو همین امشب را...

مهمان رویایم باش...

پس از آن خواهم گفت...

خدا باشد تو را نگهدار...


پ.ن1: فالله خیر حفظا و هو ارحم الراحمین:خدا بهترين نگهدار است و اوست مهربان ترين مهربانان(یوسف-64)
پ.ن2: گاهی به خدا حسادت میکنم...
درست آن وقتی که تو را به او می سپارم...

الودگی ها

در الودگی ها

  کوه ها پنهان شد از دیده ها

                سبز ها،زیبایی ها،از نظر ها دور شد

از الودگی ها

  باران ها خونین شد

             اشک ها بارانی

پرواز دیگر

  پرواز دیگر جای کبوتر ها نیست

در الودگی ها

از الودگی ها

       و من

با بال هایی به وسعت دردهای ناخواسته

              پرواز خواهم کرد

 تا نسلی پیدا شود

     با قلب هایی به گرمی خورشید

                          بال هایم را بسوزاند

و پرواز بر فراز انسانیت را به نسل ها بیاموزد

 

 

به هنگامی که به دریای چشمت خیره گردیدم

نیاندیشیدم این دریا

                            مرا در کام خود می دید...

سکوت سرد ساحل را نمی دیدم

                                                 نیاندیشیدم این امواج عصیانگر

هزاران همچو من را در درونش آشنا کرده

                                                          و بعد از یک هم آغوشی

چگونه لاشه هاشان را به ساحل ها رها کرده.

زندگی

زندگی خاطره عشق شود در دل دوست!!            گاه زیباست !      گاه چون نعره مستانه به دلها شیداست!
                                   خرم آن دوست که جز شکر نگوید بر عشق!!!           چه لطیف!!!           چه سپید !!!                  چه مبارک !!!                  چه سعید!!!

و حواست به خیالت باشد... !

یاد آن روز به خیر

که گــمان می کردم

اگر عاشق باشم

زندگی بهتر از این خواهد شد


فــــکر می کـردم اگـر

تو به یادم باشی

قرعه ی فال به نام من ِ دیوانه شده !

من عجب فکر و خیالی دارم !


یک نفر نیست بگوید

هشدار !

هر کسی لایق این نیست که در دل باشد !

حال دل، حال عجیبی ست ، بدان

دل اگر محو کسی شد نرود از یادش

او فراموش کند

تو بخواهی که فراموش کنی

در دلت خاطره اش هست که هست...


دیگر این فکر نکن

دیگر این حال نخواه

و حواست به خیالت باشد !


:: دست نوشته فرزانه رفیعی ::


مستم از این...

مستم از این سیاست و کلی عرق زدم              متنی که نیست حاشیه ها را ورق زدم

آزادم آنقدر که صدایم گرفته است                       آزادم آنقدر که کمی زر ورق زدم

دیدم که راه راست کج است و پر از خطر            چنگی به قل أعوذ برب الفلق زدم

درگیر مشکلات وجود عدالتم                              طرحی برای زندگی ام از شفق زدم

قاضی شهر شعر مرا خواند و حکم کرد:             بد ضربه ای به امنیت ما خلق زدم

قاضی ما به درد قضاوت نمی خورد                   پولی گرفت و گفت که من حرف حق زدم

قافیه ته کشیده و نا گفته بی شمار                  دق کرد شاعر و نفسی بی رمق زدم

باید نشست پای سپیدار و ناله کرد                     مستم از این سیاست و کلی عرق زدم

سپیدار

هیچیم و چیزی کم

بیا ای خسته خاطر دوست

ای مانند من دلکنده و غمگین

من اینجا بس دلم تنگ است

بیا ره توشه بر داریم

قدم در راه بی فرجام بگذاریم ...

ادامه نوشته

ترانه "برگرد" اثری از بابک گلشاهی

برگرد
شروع فاصــله بـودی و دل کنـدی
منو تو اشتباهات جمع می بنـدی
همین باعث شده خسته بشم از تو
همین...
همین که از روی اجبــار می خنـــدی
.................................
با اینـکه دردای خــودم زیاده
بریز درداتـو روی شـونه ی من
یروزی اینـجا خونه خودت بود
یه شب بدبگذرون تو خونه من
..................................
میدونم اینـو،تقصیر منـم بود
بیا برگرد و کینـه هاتو ول کن
آره زخــم زبـــونــا درد داره
کنار من بشین و درد و دل کن

سالروز شهادت امام هادی (ع) بر ولی عصر(عج)و دوستداران آن حضرت تسلیت باد

ای از غم تو بر جگر سنگ شراره                  وی در همه ی عمر ستم دیده هماره

سنگینی اندوه تو از کوه فزون تر                  غم های فراوان تو بیرون ز شماره

تو آیه ی تطهیری دشمن به چه جرات          با جام می خود به سویت کرده اشاره

مظلوم وا اماما ...               مسموم وا اماما ...                 یا حضرت هادی

دیروز حرم مطهرش را ویران کردند و امروز به حریم مقدسش تعرض نمودند...

چند روزی است که برای بار دیگر شاهد هتک حریم مقدس امام هادی علیه السلام هسیتم. نمی دانم غربت آن امام بزرگوار و مهربان را چگونه باید بیان کرد.

آنها که نمی خواهم نام ناپاکشان را بر قلم بیاورم، با این اقدام خود قلب امام عصر(عج) را جریحه دار نمودند.

امسال در سالروز شهادت امام دهم حضرت علی النقی علیه السلام، وظائف جدی‌تری بر عهده داریم و باید با اقامه ی با شکوه‌تر عزای آن امام همام به غربت زدایی از آستان مقدس حضرت هادی علیه السلام بپردازیم.

در همین راستا حضرت آیت الله العظمی وحید خراسانی ،مرجع اعلم شیعیان جهان با بیان اینکه ملت ایران باید در روز سوم ماه رجب یکپارچه سیاه پوش شوند، تاکید کرد: جوانان پاک فطرت، باید غوغایی که در ایام فاطمیه خلق کرده و کمر وهابیت را شکستند و باعث بیمه شدن این مملکت شدند را در سالروز شهادت امام هادی (ع) به نمایش بگذارند.

همچنین بیانیه ایشان به مناسبت شهادت امام هادی (علیه السلام) را میتوانید در ادامه ی مطلب مشاهده کنید


ادامه نوشته

یافت نگشته ای عیان هرکه به جستجوی تو

راه تو را گذر کنم خانه به خانه کو به کو                چشم تو را نظر کنم دیده به دیده سو به سو

یاد تو غنچه می کند لحظه به لحظه دم به دم         عطر تو باد می برد طره به طره بو به بو

باد صبا ز عشق ما بس که نشانه می دهد            شرح حدیث من بگفت غنچه به غنچه قو به قو

نرگس با نجابتم بهر تو پاک آمده                           با تو نگه نمی کند چهره به چهره رو به رو

هر قدم از حبیب تو نور عفاف می رسد                  آب روان به پاکی ات چشمه به چشمه جو به جو

ای گل نیک خاطرم عشق مرا ببین که چون           همچو من عشق می کشد وصله به وصله شو به شو

درد فراق و هجر تو درد مسیر راه تو                      راه وصال عاشقت قله به قله تو به تو

امر تو پیشوای ما زمره به زمره تک به تک              هرکه رسد به راه ما دسته به دسته دو به دو

عشق تو هدیه می برد باد صبا ز کوی دل           زلف تو شانه می کند پیچه به پیچه مو به مو

                                           دفتر شعر من بگو بهر سفیر تازه ای

                                           شعر "سپهر" من بگو تازه به تازه نو به نو

 هیچکس اشکی برای ما نریخت               هرکه با ما بود از ما گریخت

 چند روزیست حالم دیدنیست                  حال من از این و آن پرسیدنیست

 گاه بر روی زمین زل میزنم                       گاه بر حافظ تفعل می زنم

 حافظ دیوانه فالم را گرفت                        یک غزل آمد که حالم را گرفت

" مازیاران چشم یاری داشتیم             خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"  

 

شاعر: یه بنده ی خدا

بی چتر و بارونی...

 

بي مقدمه...

از حاشیه های محفل اول توی آن کلاس با در و بی پیکر گرفته تا اصل همین مراسم امروز که مثلا بررسی ترانه سرایی آن هم با این همه گل کاری و شرین کاری که نه پدری تا دیروز دیده و نه پسری تا به امروز شنیده، حس می کنم حرف هایی آن پشت پشت ها خودش را قایم می کند.چه کسی باور می کند از آن دوتا ماهی توی تونگ باقی مانده از دکور محفل اول یکی شان آن دیگری را خورد؟به همین سادگی. به همین سادگی و البته نه به همین خوشمزگی...

از قدیم گفته اند دانشگاه صنعتی، آدم های صنعتی...
پس غنیمت می دانم چند نفری را که به بهانه کوچکی هر چند یک محفل ساده و بی رنگ و لعاب، اما پر از احساس و صفا و صمیمیت، هر از چندی کنار هم جمع می شوند و اصلا برایشان مهم نیست که حالا بهشان موز بدهی یا کیک و ساندیس.بچه های باصفایی که هرچند بستنی ۵۰۰ تومانی را دوست دارند، اما اگر گاهی بستنی ۳۰۰ تومانی بهشان رسید، غر نمی زنند..دخترانی به پاکی آیینه و پسرانی به روشنی آفتاب...
 هیچ وقت با بچه های علاقمند به شعر و ادبیات دانشگاه احساس غریبگی نکرده ام.همیشه دوستشان داشته ام.بی آنکه حتی گاهی بشناسمشان...

بی چتر و بارونی...بی رنگ و لعابی...
مهم نیست که کلیپ دیر پخش بشود یا نشود بشود یا بشود نشود یا هر چیز دیگر...
مهم بی رنگ و لعاب بودن است...
یعنی اینکه بدانی آن سلامی که اوی مجری می گوید، چیزی ست که بر دلش نوشته شده نه برای دوربین و نه برای تشریفات...
و استاد عبدالجبار لحظه آخر رفتن چه خوب گفت که : این مراسم با تمام مسایل روی پرده و پشتش، برای من زیباتر بود...
فکر می کنم او بی چتر زیر باران قدم زده بود گاهی...
هنر در سادگی ست...
صداقت در بی پیرایگی...
هر چند کلیپی دیر پخش بشود یا نشود بشود یا بشود نشود یا هرچیز دیگر...

اصلا امضای انجمن ما را بگذارید به همین گل کاشتن ها و شیرین کاری های مراسم هایش!

هوم؟!


+ می خواهم در این مجال تشکری هر چند ناچیز اما با تمام احساسم از دوستان خوبم بکنم...
خانمها(آسترکی، شفیعی، داناییان،بارانی)
آقایان(دانایی، صادق پور، گیوه کی, امینی، آزادبختُ, صلاح پور)

و باقی دوستان که آوردن اسمشان قطار...
و تشکر ویژه از رفیق گرمابه وگلستان آقای اردویی که لحظه به لحظه با انجمن بودند و مثل شمع...