کــ ــوتــ ــه نــ ــوشـ ــتــ ــه هــ ــا-1
من نه شادم،
نه کودکی لجباز...
من تنها میخواهم آن شادی کهنه که در دلم ته نشین شده؛
باز درونم پراکنده شود...
گفتم محتاجم...
گفتند دست هایت را رو به آسمان دراز کن!
ندانستم که تا پرنده ی باور رویشان لانه نکند...
محتاج باقی می مانم...
دست کشیدم و گفتم،
خدا مرا نمی بیند...
و خدا تمام وقت مرا می نگریست...
"خاطره"ت را هم نمی توانم فراموش کنم...
"خاطر"ت که دیگر هیـــــــــــچ...
دلم که شکست؛
دیگر،
طاقت هیج نامهربانی را نداشتم...
دانستم که بی تردید؛
خدای مهربان در قلب های شکسته است...
تو رفتی و سالهاست تصویر تو را...
در دفتر یادم
با مداد "سی آه" می کشم...
تا بخواهم بنویسم حرف هایم را فراموش کردم...
و دوباره یاد تو افتادم...
جالب است بدانی،
دیرزمانیست دفترم سپید مانده...
پ.ن><وقتی کسی به اندازه ی یک خط هم حوصله ات را ندارد،شعرها را باید خلاصه کرد...>
کمی تامل:«شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند...»(سهراب)