می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
از شب ترس و تباني چه بگويم ديگر؟!
از فلاني و فلاني چه بگويم ديگر؟!
يازده قرن به دل سوخته ام مي داني
مُهر وحدت به لبم دوخته ام مي داني
باز هم يک نفر از درد به من مي گويد
من زبان دوختم و خواجه سخن مي گويد:
"من که از آتش دل چون خُم مِي در جوشم
مُهر بر لب زده خون مي خورم و خاموشم"
طاقت آوردن اين درد نهان آسان نيست
شِقْشقِيّه است و سخن گفتن از آن آسان نيست
مي رود قصه ي ما سوي سرانجام آرام
دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام
چشم وا کن احد آيينه ي عبرت شد و رفت
دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت
آن که انگيزه اش از جنگ غنيمت باشد
با خبر نيست که طاعت به اطاعت باشد
داد و بيداد که در بطن طلا آهن بود
چه بگويم که غنيمت رکب دشمن بود
داد و بيداد برادر که برادر تنهاست
جنگ را وا مگذاريد پيمبر تنهاست
يک به يک در ملاء عام و نهاني رفتند
همه دنبال فلاني و فلاني رفتند
همه رفتند غمي نيست علي مي ماند
جاي سالم به تنش نيست ولي مي ماند
مرد مولاست که تا لحظه ي آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده درمانده
در دل جنگ نه هر خار و خسي مي ماند
جگر حمزه اگر داشت کسي مي ماند
مرد آن است که سر تا به قدم غرق به خون
آن چناني که علي از اُحد آمد بيرون
مي رود قصه ي ما سوي سرانجام آرام
دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام
مي رسد قصه به آن جا که علي دل تنگ است
مي فروشد زرهي را که رفيق جنگ است
چه نيازي دگر اين مرد به جوشن دارد
اِن يَکاد از نفس فاطمه بر تن دارد
کوچه آذين شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام
فاطمه فاطمه با رايحه ي گل آمد
ناگهان شعر حماسي به تغزّل آمد
مي رود قصه ي ما سوي سرانجام آرام
دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام
مي رسد قصه به آن جا که جهان زيبا شد
با جهاز شتران کوه اُحد بر پا شد
و از آن آينه با آينه بالا مي رفت
دست در دست خودش يک تنه بالا مي رفت
تا که از غار حرا بعثت ديگر آرد
پيش چشم همه از دامنه بالا مي رفت
تا شهادت بدهد عشق ولي الله است
پله در پله از آن ماذنه بالا مي رفت
پيش چشم همه دست پسر بنت اسد
بين دست پسر آمنه بالا مي رفت
گفت: اين بار به پايان سفر مي گويم
«بارها گفته ام و بار دگر مي گويم»
راز خلقت همه پنهان شده در عين علي ست
کهکشان ها نخي از وصله ي نعلين علي ست
گفت ساقيِ من اين مرد و سبويم دستش
بگذاريد که يک شمّه بگويم، دستش
هر چه در عالم بالاست تصرف کرده
شب معراج به من سيب تعارف کرده
گفتني ها همگي گفته شد آن جا اما
واژه در واژه شنيدند صدا را اما...
سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آن که فهميد و خودش را به نفهميدن زد
مي رود قصه ي ما سوي سرانجام آرام
دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام
شهر اين بار کمر بسته به انکار علي
ريسمان هم گره انداخته در کار علي
بگذاريد نگويم که اُحد مي لرزد
در و ديوار ازين قصه به خود مي لرزد
مي رود قصه ي ما سوي سرانجام آرام
دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام
مي نويسم که "شب تار سحر مي گردد"
يک نفر مانده ازين قوم که برمي گردد
+ نوشته شده در جمعه ۳ آبان ۱۳۹۲ ساعت 1:16 توسط محمد علی فانی
|