حکایتی جالب، آموزنده اما کوتاه

مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود.

مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است!

مرد جواب داد : میدانم.

مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟!

مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی.

******

+ زائوچی در مورد این داستان می گوید :

خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند.