گذر کردی ز من اما خیالت را چی می باید 
چـرا از چشـم های من دگـر باران نمی آید

سکوت عشق را در خود شکستم قصه ام این شد
کـه از عـمـق وجـودم هـم صـدایی در نـمی آید

تـو را در بـازوان دیـگری دیدم و جـان دادم
چرا پس ای خدا این زندگی پایان نمی آید

به تو ای کاش می گفتم تو را من دوستت دارم
چـرا ای اشـک ها دیـگر مـرا گـفـتن نـمی آید

تو از عشق من بد بخت ، من هم از نگاه تو
گذشتی لیک اما این گذشت از من نمی آید

کمی لبخند یا گاهی نگاهی بر من مسکین
بـدون تـو دلـم آرامشـش را در نـمی یابد