همان من ِ همیشه!
تمام حس ِ بودنم،
وکل ِ قدرت تنم،
درست در مقابلم،
به کام مرگ می رود...
من آن "من" همیشه ام؛
که گاه راه می روم ،
و گاه حین خنده حرف می زنم ،
و گاه روی پله ها ، نشسته و
خطاب به مخاطبی همیشگی،
نقاب بر تمام هرچه غم که هست...
و در لباس یک همیشه شادمان...
و زیر بار چشم های این و آن...
و با سه-چار واژه که،
تفاله های ِ بودنم،
هنوز در نهانشان نشسته.... حرف می زنم...
من آن "من" همیشه ام
برای هرکه با همین ،
نگاه سرسری و بی توجهش،
به نقش خنده بر لبم ،
و یک "سلام"ِ از گذشته ضبط مانده در سرم...
به من نگاه می کند...
من آن همیشه محکمم!
که جای چاه، دفترش.... شده همیشه محرمش...
و میله های تخت،
سقف چشم های خسته اش..
و راس خواب،
حرف های تا همیشه بی صدا،
خطاب به مخاطبش....
همان "من"م به جان تو!
فقط کمی شکسته تر...
و شانه های محکمم ،
به چشم های تیز ِ تو ،
فقط کمی نِشسته تر...
همان منم به جان تو!
هنوز حین خنده حرف می زنم....
هنوز راه می روم...
هنوز روی پله ها نشسته و ...
هنوز حرف می زنم!