توتیا(مقدمه)
از نجاری دست شست و سراغ کار دیگری گرفت.خیلی وقت بود که دیگر سراغی از ما نمیگرفت خود هم نمیدانست آن شوریده ایام را چگونه بسر برده است و چرا و به چه دلیل و سند محکمی برگ سرنوشت این طور باید رقم بخورد که او گمشده از ولایت و آواره آرزوهای دور و دراز را در خواب ببیند.
صبح بود دروازه های شهر را هنوز نگشوده بودند.لحظات مانند ابر می گذشتند و او تقدیر را در جلوی چشمان خود هرچه روشن تر و بیوفا تر می دید.
از عقد با ثریا ده سال می گذشت.آن روزهای شنگرف و میمون را همواره با گریه کردن به یاد می آورد.اما ثریا کجا عشق کجا و این جا کجا،دیگر نه ثریایی باقی مانده بود نه ثرایی.
میدانست که اگر هم بخواهد دیگر نه او میتواند در این چنین دیاری ثریا را پیدا کند و نه ثریا همان تازه عروسی است که هر کس برای دیدنش لبیک می گفت.پادشاه شهر(دیگر باید می گفتیم پادشاه شهر) گویی فرصت باد آورده را با رنج و تهذیب و کوشش پیگیر بدست آورده بود.آنچنان دل بر این کاخ بی بنیاد نهاده بود و آنچنان در برف ضلالت گریبان کشیده شده بود که گویی از مستان هفت عالم و از صوفیان چهار احرام بوده و روزی گردن بر گردن آنها می نهاده است.
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۱ ساعت 22:35 توسط سپهر دانایی
|