مقدمه:

به نام معشوقی که "گناه از دل بریزاند چو بیند نیست دل معصوم" غزلی نوشته ام که شاید لایق وصفش باشد و شاید هم آنقدر ضعیف که نتواند گوشه ای از ادراکش را وصف کند. دوست دارم همانند این غزل فریاد بزنم و بگویم "من در بند آن یاری هستم که از آتش دستانم را سپر دارد"دوست دارم مرا در دنیای چون "دکان عطاری" همچون شکر دوست داشته باشددوست دارم چون پروانه ای گرد این خورشید جان دهم و می دانم آنقدر زیباست  "که این خورشید زیبارو چه نوری در سحر دارد".حرفم تمام به امید آنکه "گهی بر ما گذر سازی" ای محبوبم "مگر رد می شود بر ما ؟ مگر بر دل گذر دارد؟"

عبارات داخل" " از این غزل بود امیدوارم در نظر او و هرکس او را دوست دارد زیبا باشد...

به قلب و روی آرامش هزاران گل نظر دارد      /       ز بی مهری ایامش به حسرت چشم تر دارد

تو ای زیبا چو پروانه به گرد شمع عاشق شو     /    که این خورشید زیبارو چه نوری در سحر دارد

به هر سو بنگرد گویی دو صد معشوق را دیده     /   ز بس مست آمده گویی دو چشمانی دگر دارد

نه او دیوانه شد عاشق نه گشته حرف مجلس ها   / نه پیدا گشته در دلها نه قرصی در قمر دارد

ز دل فریاد می دارم که من در بند آن یارم          /       همان یاری که از آتش دو دستم را سپر دارد

به سوز عشق در شعله بفهمید آخر این محبوب    /    که آتش در خمار او جهانی را خبر دارد

گناه از دل بریزاند چو بیند نیست دل معصوم        /       ز مکر و حیله و فتنه دو دستش بر حذر دارد

زبان بر خاطره باشد تمام عمر در حرفش            /       در این دکان عطاری تو را همچون شکر دارد

کجا گوئیم ای جانا گهی بر ما گذر سازی            /      مگر رد می شود بر ما مگر بر دل گذر دارد

                                       ندیده لحظه ای زیبا ز عمر عشق و با این حال

                                      "سپهر" از این همه عاشق تو را مستانه تر دارد

پ.ن:تو را به اندازه همه کسانی که دوست داشته ام دوست می دارم،تو را به اندازه همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم،تو را به اندازه همه کسانی که لیاقت دوستی شان را نداشته ام دوست می دارم،

همه ذرات جان پیوسته با اوست/همه اندیشه ام اندیشه اوست/نمی بینم به غیر دوست اینجا/خدایا این منم یا اوست اینجا/"فریدون مشیری"