این شعر یکی از دوستان (آقای ارغیانی) است خیلی زیباست اگر بخوانید متوجه می شوید از نظر دستوری که ایرادی نمیتوان گرفت چون خیلی منسجم است ولی نمیدونم چرا من خودم اصلا تنهایی رو دوست ندارم هرچند به بیت به بیت این شعر معتقدم و ایمان دارم که راه نجات انسان گاهی اوقات تنهایی است ولی این بیت صائب پر کننده همون تنهایی ای است که  همراه همیشگی است.

حیات جاودان بی‌دوستان مرگی است پابرجا

به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را

--------------------------------------------------------- 

ای اشک بشوی درددل راباآه
ای آه بسوزسوزدل را بااشک

ای دامن سرکشیده ی هجرانها
ای سرو به هم تنیده ی تنهایی
ای زورق درتلاطم طوفان ها
ای شیشه ی درشکسته ی شیدایی

ای موسم عشق و عاشقی برپاشو
ای وقت فراق و سوزدل فرداشو
ای کوکب شبچراغ دل سخت بتاب
ای ماهی تنگ بی کسی تنهاشو !

تنها شواز این شلوغی جریان ها
تنها شواز این دو رویی انسان ها
تنها شواز اضطراب این دلتنگی
تنها شواز این بهانه ی همرنگی

ای ساقی تشنگان غم شادی کو ؟
ای معنی اضطراب و غم یاری کو ؟
همدرد کجاست درد همدرد کجاست؟
رویا به خزان رسیده بیداری کو ؟

بیدارشوازخستگی شب ای روز
آزاد شو از تیرگی این کابوس

در عالم عشق درد هم تنها نیست
یک دم خبر از عاطفه ی رؤیا نیست
صد بار به لحن عشق با دل گفتم
این درد نهفته به ز هردرمانیست . . .