راستش دیدم حق با نویسندگان وبلاگه. هر شعری باید حداقل یا توضیح داشته باشه یا مقدمه و گرنه دنیایی از علامت سوالها را با خود همراه دارد که جالب نیست . مقدمه هرچند کوتاه و یا توضیحی منحصر به اون شعر خیلی وقتا می تونه مخاطب ما رو به اون سمتی که می خوایم از شعرمون برسونه در واقع القای اون حسی که انتظار داریم با خوندن اون مخاطب درک کنه آسونتر میشه.
به قول دوستان بعضی از اشعارم حتما احتیاج به توضیح دارند مثلا خواستم بی وفایی یک شخص را در شعرم بدون آوردن نام در عین وفای معشوقش به تصویر بکشم و بگویم با این کار باید آنقدر اشک از چشمانش ظاهر شود که حلقه هلال ماه در صورتش شکل گیرد ولی نشد :
ماه آذین به نما شبنم ابصارش باد دیدن روی تو در عین وفا عارش باد
و یا مرگ تدریجی عاشق که هیچ قصاصی از طرف معشوق از ازل تا کنون برایش در نظر گرفته نشده و نمیشود:
به سوز عشق می میرم که این حکم از ازل بوده برای کشتن عاشق خداوندا قصاصی نیست
و ده ها نمونه دیگر که جایش اینجا نیست
گاهی اوقات هم دید انسان به مرور زمان تغییر می کند و برداشت او از بعضی چیزها ۱۸۰ درجه متفاوت خواهد شد شاید این جوری حرف دل راحت تر گفته بشه:
چنین نیست عشقی که ما خواستیم دوچندان فزون و بیاراستیم
چو اسبی به جولان شهرت شدیم چو تیری به میدان شهوت شدیم
به ظاهر شکفتیم در قلب یار شنفتیم آواز بلبل به سار!
ولی قلب عاشق شکوفا نبود نه سار و نه بلبل نیوشا نبود ... "قسمتهایی از بند اول"
شاید به قول صائب تبریزی هیچ وقت نباید انتظار معقول بودن کامل در ایام جوانی از اشخاص داشت که خامی دوران جوانی است که عقل را در دید انسان کور می گرداند:
عقل پیری ز من ایام جوانی مطلب که در ایام خزان صاف شود ابر بهار
شاید آنقدر از عشق بی بهره بوده ایم که نمیتوان در چنین کلامی گنجانده شود:
عاشقی گم می شود در شعر ناموزون ما عشق می افتد به زیر پا در این معجون ما
هر که بیند شعر ما فهمد که مجنون نیستیم مست از جنس شراب و خمر و افیون نیستیم...
و یا:
چراغ عشق من کور است
چراغ شهر هم خاموش
خداوندا در این ظلمت در این وحشت در این پایان دلمرده
که هرکس راه خود در پیش یا گمراه می گردد
و یا با کورسویی نور
به دنبال امیدی بی چراغ راه می گردد
چراغ عشق من کور است
و گر باشد چراغی در دل این شهر خاموشان
به غارت برده اند آن را
این قوم بهم ظالم
و حتی گر نیابد هیچ گرگی این چراغ مرده دل را
یقین دارم که بعد از من
عبث باشد به دنبال چراغی در دل این شهر گردیدن
ولی نه یافتن باشد سزای آن که می گردد
اگر باشد امیدی در فراسوهای نومیدی
که پیدا گردد این فانوس
در دستان مردی با لباسی مندرس با صورتی پشمین
خیالی بس عبث باشد
به دنبال چراغی رهسپار کوه ها گشتم
و پیدا کردم آخر یک نشانی از مکان این چراغ کهنه بی نور
یقین دارم نشانش را
یقین دارم که در گور است
چراغ عشق من کور است
چراغ عشق من کور است