حکایت(عبید زاکانی)
امیدوارم برای چند لحظه هم شده لبخند رو لباتون نقش ببنده...
*دلیل شکر
مردی خر گم کرده بود. گرد شهر میگشت و شکر میگفت: گفتند : چرا شکر میکنی. گفت: از بهر آن که من بر خر ننشسته بودم و گر نه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودمی.
*خانه مصیبتزده
درویشی به در خانهای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود. گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست؟ گفت برای تسلیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من حال خانه شما را میبینم، خویشاوندان دیگر میباید که برای تسلیت شما آیند
*در فکر بودم
یکی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره پیاز در بسته دید. گفت: در این باغ چه کار داری؟ گفت: بر راه میگذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پیاز برکندی؟ گفت: باد مرا میربود، دست در بند پیاز میزدم، از زمین برمیآمد. گفت: این هم قبول، ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی.
*تازهآمدهام
شخصی در خانه مردی خواست نماز بخواند. پرسید که قبله کدام طرف است، گفت: من هنوز دو سال است که در این خانه ام. کجا دانم که قبله چون است.
*خواندن فکر
شخصی دعوی نبوت میکرد. پیش خلیفه بردند. از او پرسید که معجزهات چیست؟ گفت: معجزهام این است که هرچه در دل شما میگذرد، مرا معلوم است. چنان که اکنون در دل همه میگذرد که من دروغ میگویم.
*مرغ بریان در سفره بخیل
ظریفی مرغ بریانی در سفره بخیلی دید که سه روز پی در پی بود و نمی خورد. گفت: «عمر این مرغ بعد از مرگ درازتر از عمر اوست پیش از مرگ !»
*طلحك دراز گوشي چند داشت. روزي سلطان محمود گفت: دراز گوشان او را به الاغ گيرند تا خود چه خواهد گفتن. بگرفتند. او سخت برنجيد پيش سلطان آمد تا شكايت كند. سلطان فرمود كه او را راه ندهند. چون راه نيافت در زير دريچه اي رفت كه سلطان نشسته بود و فرياد كرد. سلطان گفت: او را بگوئيد كه امروز بار نيست. بگفتند. گفت: قلتباني را كه بار نباشد خر مردم به كجا برد كه بگيرد.
+ نوشته شده در شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۰ ساعت 14:24 توسط فرزانه شفیعی
|