شاعر کودکی من!
زیاد به دلم نشست....
شاید سادگی و بی تکلفی شعر ، قلقلکم داده بود
...طبق عادت آن قدر پیش خودم تکرارش کردم که از بر شدم؛
عمویی دارم شاعر که از دیر باز هر وقت فرصتی دست می دهد،با هم شعر می خوانیم
اولش از شعرهای خودمان شروع می کنیم و بعد درباره ی شعرهای جدیدی که خواندیم گپ می زنیم
...البته آن روز ها که کوچکتر بودم فقط او می گفت و من می شنیدم
از شاهنامه و سعدی و ... می خواند و گاه برای آنکه من بفهمم یک بیت را آن قدر توضیح می داد که اصل شعر فراموش می شد...روزی که برایش
"سیب " را خواندم اولین باری بود که حرفی برای گفتن داشتم..از آن به بعد هر وقت از اخوان محبوبش-که برای من کمی سنگین بود- با عشق می خواند، من کودکانه موضع
می گرفتم و در جا شعری از مصدق می خواندم.
مانا یاد
"حمید مصدق" شاهکاری ست برای خودش...آنقدر ساده می سراید که یادت می رود داری شعر می خوانی
...گویی رو به رویت نشسته، حرف می زند و چه بی تکلف .مثل آن جا که می گوید
:"
وای باران بارانشیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست
..."و
" فرخزاد" هـم به گمانم - مثل من- زیاد به وجد آمده ...آن قدر زیاد که بعد از خواندن سیب مصدق،می شود "دختر باغبان" و جوابیــه می سراید ...حمید می سراید
: تو به من خندیدی و نمی دانستی...من به چه دلهره از باغچه ی همسایه...فروغ می ایستد مقابل حمید و
: من به تو خندیدم چون که می دانستم...و شاعری دیگر برمی خیزد، زبان سیب می شود و واژه هایی دیگر می چیند :
دخترک خندید و... پسرک ماتش برد....
و اینک سیب تقدیم به همه ی شما:
تو به من خندیدی
و نمی
دانستیمن به چه دلهره از باغچه
ی همسایه سیب را دزدیدمباغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دیدغضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال ها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت
....
سلام.به وبلاگ کانون ادبی دانشگاه صنعتی قم خوش آمدید.